من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۳ مطلب در خرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

از سرکار برگشته‌ام.همه همه‌چیز را فهمیده‌اند جز بابا. از خانه بیرون می‌روند.توی حمام زجه می‌زنم.مثل یک آدم معمولی که دارد یک روتین هرروزه‌ را انجام می‌دهد.گریه‌هایم تمام نمی‌شوند اما حسابی چشم‌هایم قرمز است.از حمام بیرون می‌آیم. سومین قهوه‌ام را درست میکنم. به ع می‌گویم یک موزیک بی‌کلام برایم بفرست.میخواستم در سکوت ، خودم را خفه نکنم. حالا با باد سشوار ، با مزه کردن سومین قهوه‌ی تلخم ، با موزیک بی‌کلامی که روحم را نوازش می‌‌دهد ، گریه‌ام گرفته‌است. به آ می‌گویم اگر خدا بخواهد میم را از من بگیرد ، شاید دیگر نتوانم ببخشمش.
برای خودم ، خود خوشبخت سابقم ، که حالا اینطور بی‌دفاع و ناامید گشته‌ام ، برای قلبم که تکه‌پاره شده‌است ، برای همه‌ی چیزهایی که می‌توانست جور بهتری باشد ، دلم می‌سوزد.

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۱ ، ۲۲:۲۰

لئوی عزیز

هفته‌ی خوبی را شروع نکردم. آن از دیررسیدنم و آن هم از تماس میم که جواب سی‌تی‌اش را برایم فرستاده بود تا دست‌وپا شکسته ترجمه کنم.همان‌جا با ع ترجمه کردیم و من ناگهان تمام بغضم ، تمام حصار ضعیف پشت پلک‌هایم که محکم کرده‌بودمشان که مبادا سرازیر شوند، همه‌چیز و همه‌چیز ناگهان رها شد و من غرق در گریه‌ای سنگین شدم و زود خودم را جمع‌وجور کردم که کسی نفهمد در چه برزخی راه می‌روم.به آ می‌گویم حالم خوب نیست و آ بلافاصله می‌آید دنبالم. عشق یعنی می‌تواند مرهم زخمی چنین بزرگ باشد؟ با آ توی ماشین نشسته‌ام.آفتاب چشمم را می‌زند اما می‌گذارم بزند. سکوت توی ماشین آ را دوست دارم.به آسمان زرد و بعدازظهر شنبه‌ای چشم میدوزم که قرار نبود اینقدر غمگین پیش برود. قلبم رفته رفته سبک‌تر می‌شود.اما چیزهای زیادی توی سرم هست.سرم را هیچکس نمی‌تواند درمان کند. کار خودم است. خودم گاهی از غصه‌ی زیاد سنگینش می‌کنم طوری که دیگر نمی‌توانم تکان بخورم. و فقط حال خوب خودم می‌تواند تک‌تک نگرانی‌ها و دغدغه‌هایم را بسوزاند.سرم سنگین‌تر از تمام دنیاست. روی سرم راه می‌روم و تمام اجسام را برعکس می‌بینم.حالا باید در دفتر شکرگزاری‌ام صفحه‌ای جدید را تنها برای میم کنار بگذارم. به آ می‌گویم دعا کن.برای میم دعا کن.هرچند که تو به دعا اعتقادی نداری. اشک‌هایم را گرفته‌ام.ضامنش دست خودم است.یک اقیانوس پشت چشم‌هایم کمین کرده. اما سد محکمی جلویش بنا کرده‌ام.باید دوام بیاورم.نه ... با عشق هم این دردهای بزرگ التیام پیدا نمی‌کنند لئو .فقط قلبت به بودن کسی گرم می‌شود. چقدر کار دارم.چقدر امیدها و ناامیدی‌هایم درهم شده‌است.برای الانم ، باید به یک موزیک بی‌کلام چنگ بزنم تا مرا ، کمی و فقط کمی از زمین بکند. دعا کرده‌ام ، خیلی دعا کرده‌ام این اتفاقات ، این مصائب دشوار فقط برای من بیفتد و میم از این مهلکه نجات پیدا کند.معجزه‌های بزرگ ، شما کجا هستید؟در کدام نقطه از دنیا سکنت گزیده‌اید که اینجا از شما خالی‌ست؟!

 

امی در پیچ‌وخم‌های زندگی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۱ ، ۲۰:۵۴

لئوی عزیز

امروز سرکار نرفتم. به خاطر تب و لرز دیشب . به خاطر ضعفی که هنوز با من است. در خانه ماندم و صبح آفتابی هرروزه را با مامان سپری کردم. انگار شدیدا به این نیاز داشتم که یک روز در خانه بمانم؛ یک روز غیرتعطیل که همه آدم ها سرکار رفته اند ، دانشگاه رفته اند ، اما من نرفته ام. به خواست و اراده خودم از روتین همیشگی خارج گشته ام ؛ به خاطر خودم. خواستم بمانم و به هیچ چیز فکر نکنم. به آزمایش های نیمه کاره ام. به مسئولیت بزرگی که بر روی دوشم گذاشته اند و من درست در اولین روز آن ، مریض شده ام. باید کمی استراحت کنم.این روزها فقط دویده ام ، فرار کرده ام از آدم های غیردلخواهم.

نمیخواهم تمام روزهایم را بدوام. میخواستم زندگی برایم مانند چشم بستن و درازکشیدن زیر آفتاب ظهر باشد. خیلی چیزها را از یاد برده ام و خیلی وقت است که برای زندگی کردن به خودم سخت نگرفته بودم. اما حالا همه چیز را تغییر خواهم داد. این صبح ها را باید با حال خوب بیدار شوم و اصلا عجله نکنم. فرار نخواهم کرد و احساساتم را بر زبان خواهم آورد. نفس عمیق کشیدن را دوباره باید از نو تمرین کنم. و شکرگزاری مکتوب شده ام را. این از پا افتادن یعنی خیلی وقت بود که از مسیر زندگی خارج شده ای اما حواست نبود. یعنی خودت را اولویت تمام این دنیا قرار بده و بقیه چیزها را با خیال راحت به خدا بسپار. تنهایی همه چیز را به دوش کشیده بودم و این مسیر را بالا و پایین رفته بودم. داشتم زیر بار این همه فشار روحی و قلبی جان میسپاردم که ناگهان این چیزها یادم آمد. مثل یک نشانه ی خیلی مخفی در قالب یک تلنگر بزرگ تر. باید به نشانه ها بیشتر توجه کنم. به آفتابی که مهربان تر از هرروز دارد به من می تابد.

روی تخت دراز کشیده ام. در سرم یک جنگ است که انقدر شدید درد میکند. سردم است و این روزهای گرم ، و این آفتاب سوزان ، مرا گرم نمیکند.خواب های طلایی پخش می شود و من علی رغم تمام ناخوش احوالی هایم ،از تنها بودن با خودم لذت می برم. از این پناهگاه که هربار مرا زیر بال و پر خویش قرار میدهد و تمام غم هایم را می بلعد و آرام آرام ته نشین می کند.چقدر میتوانم خوشبخت باشم بخاطر داشتن این زندگی معمولی در یک روز بهاری.

 

امی ناخوش احوال اما خوشحال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۳۲