من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۹ مطلب در تیر ۱۴۰۱ ثبت شده است

لئوی عزیز

اتفاقات این چندوقت ، فشارکاری آن یک ماه ،متاستاز میم ، ح و رفتنش ، از من آدم دیگری ساخته است. نه ؛ من مثل امی یک سال پیش نیستم. حتا مثل امی دو ماه پیش هم نیستم.هیولای درونم پررنگ تر و زودرنج تر شده است.و آدم ها دشمنان قسم خورده من هستند انگار ... تحملشان را ندارم.روحم را اذیت میکنند. تکه های خردشده ام را زیرپاهاشان له میکنند. زندگی دارد روی بدش را به من نشان میدهد و من صبورم. با آدم های توی مترو ، با آدم های شرکت ، با آدم های توی گوشی ام صبوری پیشه کرده ام و نمیگذارم زیاد هیولای غمگین درونم را ببینند.باید محکم تر از این حرف ها باشم. شیمی درمانی میم هم یک روز تمام میشود و من یک روز می آیم و مینویسم «همه چیز به خوبی تمام شد». ح خواهد رفت و من غصه هایش را پشت کارکردنم ، پشت کتاب چهارجلدی هیجان انگیزم ، پشت گریه های شبانه ام وقتی که به آسمان تاریک شباهنگام زل زده ام مخفی میکنم و جای همیشه خالی ح را همانطور خالی و دست نزده باقی میگذارم تا این هم مانند حفره های دیگر قلبم فراموش نشود.همه چیز درست میشود. و زندگی دوباره مسیر صاف و صیقلی اش را پیش میگیرد ... روزهای معمولی بدون اتفاق ...شب های معمولی و ساکت! همه چیز تغییر میکند و من هم به تبعیت تمام چیزها. اما شاید هیچگاه فراموش نکنم این شب های گرم تابستانی را که پر بودم از غم ، از نگرانی ، و هیچکس برایم باقی نمانده بود تا قلبم را نشانش دهم و کمی آرام بگیرم.خودم هستم و خودم. هیچکس دیگری باقی نمانده ، سپاسگزار روزهای بدم هم هستم. خدا را همیشه لابه لای ابرهای توی آسمان میبینم که برایم دست تکان میدهد. لبخندهام تروتمیز از کار درمی آید و این یعنی نقاب هایم را خوب بلدم روی صورتم جا بیندازم. به رغم تمام غمی که توی قلبم قل میخورد ، دارم برای زندگی تلاش میکنم. برای خوشحالی های کوچکم. برای قلب بزرگم که بیشترین افتخارم برای اوست. دارم برای تک تک لبخندهای واقعی این روزهام دست و پا میزنم. و هنوز هم فکر میکنم تا معجزه راه زیادی نمانده است.کمی برایم دعا کن. برای این زندگی که هدر نرود. و اگر شد گرد جادویی ات را برایم پست هوایی کن.برایم نشانه بفرست تا یادم نرود همه چیز بلخره یک روز تمام خواهد شد.امشب کمی مرهم قلبم شو. فردا صبح دوباره آماده زندگی خواهم شد.. اما حالا نه.

 

امی در روزهای تابستانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۰۱ ، ۲۱:۳۴

چندتا طلوع خورشید رو از دست داده بودم؟چندبار ماه در آسمان بود و دلم می‌خواست ببینمش اما تاریکی کف اقیانوس رو انتخاب کرده بودم؟چندبار از سفرم به سمت شفق قطبی جا مونده بودم؟فقط خدا میدونه چندبار اون بالا بارون می‌بارید و این پایین من بودم که در تنهاییم می‌باریدم.
چقدر به زندگی بدهکار بودم ، چقدر زندگی به این زنده‌بودن بدهکار بودم.چقدر فرصت می‌خواستم برای شنیدن ، نه شنیده‌شدن.من هنوز یه دل سیر بارون رو روی پوست تنم حس نکرده‌بودم ، هنوز به ساحل شن‌های درخشان سفر نکرده‌بودم ، چندهزار هزار ستاره در آسمون قلبم منتظر کشف شدن بودن که من هنوز فرصت نکرده‌بودم بهشون سفر کنم.

 

+《ایمان سرورپور》

+《سفر کوانتومی وال تنها》

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۱ ، ۲۲:۳۸

گفت: دلت میخواد بدونی آسمون چه شکلیه؟
گفت: آسمون شبیه قلبته ، و جاهایی که قلبت شکسته ، قشنگ‌ترش کرده؛ نور از جاهای شکسته وارد میشه ، دقیقا حد فاصل دریا و آسمون ، تو بخشیده‌شدی. قلبت قشنگه ، اما مهم‌ترین کارت اینه که خودت خودت‌رو ببخشی تا بتونی خودت رو بشنوی.خودت‌رو همین‌جوری که هستی دوست داشته‌باش.قسمت‌های تاریک درونت قسمت‌های قشنگ‌تری هستن.اونها رو بغل کن ، ببینشون و ازشون فرار نکن.این تویی ، با تمام چیزی که برات رقم خورده. میدونی... من بال شکسته‌ام رو به اندازه‌ی بال سالمم دوست دارم، حتا بیشتر.تمام زحمتش رو برام کشید ، من هیچ شکایتی ندارم و از زندگی بین آسمون و دریا لذت می‌برم.بهترین حس زندگی اینه که آخراش می‌تونی به خودت بگی با همه‌ی اتفاقات عجیب ، زندگی قوق‌العاده‌ای داشتم که نمیتونم با هیچ‌چیز عوضش کنم و من اینجوری زندگی کردم.کار خوبی کردی که سفرت رو شروع کردی.خودت رو پیدا کن و در مسیر پیدا کردن ، زندگی رو یاد بگیر.
یه جوری زندگی کن که بعدها به خودت بگی این زندگی رو با هیچ‌چیز نمیتونم عوض کنم.

 

+《ایمان سرورپور》

+《سفر کوانتومی وال تنها》

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۶:۰۰

امشب عقد ح و آ بود؛ ح بهترین و صمیمی‌ترین و نزدیک‌ترین آدمی بود که در این دنیا ، می‌توانست قلبم را سبک کند. از فعل ماضی استفاده می‌کنم زیرا که باید عادت کنم به نبودنش در کنار خودم؛ چند وقت دیگر کاملا از من دور می‌شود و فاصله‌ها بلخره کار خودشان را خواهند کرد.امروز یک عالمه گریه کردم.دارم به خاطر هر چیز کوچکی اشک میریزم و این اصلا اصلاااا در اختیار خودم نیست.پوست دور چشمم ملتهب است و هرلحظه منتظر است دوباره من با یک جمله ، یک اتفاق احساسی کوچک یا بزرگ ، سد دفاعیم را بشکنم و گریه‌هایم سرازیر شود.این روزها هیچ چیزم دست خودم نیست.غم‌هایم مهمان‌های همیشگی‌ام شده‌اند و خنده‌هایم یکی در میان واقعی است.شب‌ها آرامش را از سیاهی‌های آسمان ، از ریسه‌های زردرنگ پناهگاه ، از قلبم که تشنه‌ی یک اتفاق خیلی خوب است ، ذخیره می‌کنم . بله ... آرامش را خودم مرتب کنار هم میچینم و در انتها از آن بهره می‌برم.این کار هرشبم است که اگر نبود ، بی‌شک صبح‌روز بعد ، بیدار نمیشدم.خیلی قوی هستم.برای این اتفاقات ، برای این زندگی ، برای دنیایی که بیشتر وقت‌ها قلبم را مچاله می‌کند ، برای آدم‌هایی که از من دورشان می‌کند ، برای غصه‌خوردن برای دردهای هرروزه‌ی میم ، برای همه و همه‌چیز این زندگی ، خیلی قوی شده‌ام.کاش یک شب ، وقتی همه‌ی آدم‌ها خواب بودند ، روحم سرگردان می‌شد و صبح روز بعد راه خانه را فراموش می‌کرد.

 

امی خوشحال و هم‌زمان ناراحت

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۱ ، ۰۰:۰۰

لئوی عزیز

در این آخر هفته‌ی کوتاهم ، احساسات زیادی را تجربه کردم.چهارشنبه وقتی با سین ، دوست پیش‌دانشگاهیم ، بعد از چهارسال در خیابان کریمخان قرار داشتم ، روزهای گذشته‌ام برایم تداعی شد.نشر ثالث عزیزم که حالا خیلی فرق کرده‌بود ، بغض توی گلویم را زنده کرد.روزهای خوب و بد بعد از دانشگاه را توی نشر ثالث چرخ می‌زدیم و مهم نبود که دو ساعت در حال ورق زدن کتاب‌ها هستیم.حالا همه‌چیز فرق کرده‌بود.حتا فروشنده‌‌هایش را هم نمی‌شناختم.پس از فرو بردن این احساسات ناگهانی ، سین را دیدم که چقدر بزرگ شده‌است.سین دوست صمیمی من اما فقط برای یک سال. ارتباط برقرار کردن با آدم‌های گذشته‌ام ، بعد از چندسال سخت‌ترین کار دنیاست.اما به نسبت موفق بودم.تمام سه ساعت را سین حرف می‌زد و سیگار پشت سیگارش روشن می‌کرد.و من تماما گوش بودم.حرف‌های سین هیچوقت تمام نمی‌شود.اما سردرد و دیروقت‌بودن دیگر نگذاشت که سین بیش‌ از این ادامه دهد. چهارشنبه‌ام این شکلی بود.و پنجشنبه‌ام با میم و ح سپری شد. ح که پنجشنبه مراسم عقدش است و من هنوز هم هضم نکرده‌ام که همه‌چیز دارد با این سرعت او را از من دور می‌کند.دلم نمی‌خواست دلخوشی ِ بودن با ح که برایم تنها تراپی دنیا بود ، اینقدر زود تمام شود.خوشحالم و ناراحتم.و هضم کردن این دو احساس در رابطه با یک موضوع واحد ، کار پیچیده‌ای است.ح عزیزم ، تو سازگارترین آدم برایم بوده‌ای.تنها کسی که قلبم را بلد بود و تمام سیاهی‌های هاله‌ام را سفید می‌کرد.نمیدانم با روزهای بدون ح چه کنم. و میم ،میم که حالش بد است یا خوب ، که روحیه‌ش را حفظ کرده‌است ، که من هرروز صبح‌ها با هر قدمم در ایستگاه‌های مترو ، توی سرم مدام دارم برای میم دعا می‌کنم.نجات پیداکردنش از این مخمصه و خوشبخت زندگی کردنش یکی از بزرگ‌ترین فکرهای توی سرم است. حالا یک روز کاری را سپری کرده‌ام.ع آنقدر در آزمایشگاه حرف می‌زند که به کارهایم نمی‌رسم‌.گاهی بیشتر از همه‌چیز دلم سکوت می‌خواهد. بی‌حرف بروم ، بی‌حرف بیایم.سکوتی که خودم را ذره‌ذره تحلیل کنم.احساسات غریبانه‌ام را مرور کنم و هضمشان کنم.دلم یک سکوت بزرگ می‌خواهد با شبی که تمام نشود.می‌توانم روی امشب حساب کنم؟می‌توانم تنهایی‌های نامرئی‌ام را در تاریکی این شب دفن کنم و صبح با قلبی که فراموشکار است ، دوباره بیدار شوم؟

 

فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد. 
تو پیش‌بینی کرده بودی که باد نمی‌آید 
با این همه ... دیروز 
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم، 
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود! 

 

امی در انتظار خواب یک ستاره

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۱ ، ۲۱:۴۰

لئوی عزیز

امروز داشتم به زندگی فکر می‌کردم.همیشه به زندگی و معنای عمیق آن فکر کرده‌ام اما امروز دوباره تمام تمرکزم ناخودآگاه جمع این کلمه شده‌بود. وسط تمام کشمکش‌های درونیم ، وسط استرس‌ها و نگرانی‌های صبحگاهی‌ام وقتی پله‌برقی متروی انقلاب را بالا می‌آمدم ، احساس کردم وظیفه‌ی من نیست که تصمیم بگیرم اگر ، چه اتفاقی بیفتد برای من بهتر می‌شود.من نباید اتفاقات دلخواهم را انتخاب کنم و در طول روز مدام نگرانشان باشم.نباید از احتمال وقوع یک اتفاق بترسم.زندگی همین بود دیگر! همین به‌دست‌آوردن‌هایی که چیزهای زیادی از تو می‌گیرند.همین غیرمنتظره‌هایی که می‌خواستی اتفاق نیفتند.مگر همین‌چیزها زندگی را نمی‌ساختند؟پس من چرا تمام عضلات صورتم درهم گره خورده‌است؟چرا فکرم میپیچد و نگران همه چیز است؟ احساس کردم باید رهاتر زندگی کنم و اگر ایمانم درست باشد ، دیگر از هیچ‌چیز نگران نباشم.بعد در واژه‌ی خوشبختی عمیق شدم تا ببینم بین تمام این آدم‌هایی که صبح‌ها میبینم ، آیا می‌توانم یک نفر را از ظاهرش خوشبخت قضاوت کنم؟ اما نشد. به یک بن‌بست فلسفی برخوردم؛زندگی‌های بالا و پایین زیادی وجود دارد.زندگی‌های متفاوتی که نمی‌توان تشخیصش داد.اما معنی خوشبختی را هربار کمی بیشتر درک می‌کنم؛ که خوشبختی لحظات کوتاه از ته دل خوشحال‌بودن است.در هر نوع زندگی‌ای ، با هر نوع مشکلی ، با سخت‌ترین مشکلات حتا ، می‌شود خوشبخت بود.واقعا لحظاتی وجود دارند که قلبت بدرخشد و برای یک ثانیه هم که شده یادت برود این گرفتگی سنگین در سمت قلبت اینجا چه می‌کند! همه‌چیز را فراموش خواهی کرد و یک لحظه‌ را خوشحال زندگی می‌کنی.پس من خوشبخت‌ترینم.برای تمام لحظات خوبم با آدم‌ها ، خوشبختم که شب‌ها را تا پاسی از شب بیدار می‌مانم و زندگی را از زاویه‌ی دیگری بررسی می‌کنم.خوشحالم و رهایی کار بزرگی بود که اراده‌ی بزرگ‌تری می‌خواست.باید به این چیزها فکر کنم.به رها شدن از بند جبرهایی که به خودم آویزانشان کرده‌ام ، از کمال‌گرایی مغرورانه‌ام ، از تمام چیزهایی که قلبم را سنگین‌تر کند. باید بال‌هایم را دربیاورم ؛ تمیزشان کنم ، و وقت پرواز معطل نکنم.

 

امی رها

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۱ ، ۲۳:۱۴

لئوی عزیز

یک غول بزرگ زندگی‌ام را شکست دادم و در عین ناباوری، پس از پنج ماه سرکار رفتن ، ارزیابی مدیرفنی‌ام را تایید شدم.این یک موهبت بزرگی است که با این سابقه‌ی کاری ناچیزم ، دور از دسترس بود.اما امروز روز بزرگ من بود.خوشحالم ؛ خوشحال برای تمام تلاش‌هایم که نتیجه داده‌اند.ولی نتوانستم خوشحالی‌ام را بروز دهم.بعد از تاییدصلاحیتم ، در حالیکه تمام آدم‌های آنجا خوشحال بودند من داشتم از سردردی رنج می‌بردم که همه‌چیز را تحت‌تاثیر قرار داده‌بود.نگران میم هم بودم که عمل کوچکی باید انجام می‌داد. و دیگر هیچ‌چیز هیچ‌چیز در ذهنم نبود. مغزم خالی خالی بود.مثل یک اتاق تاریک و خالی ، که صاحبی ندارد.حال بدم ، در بدنم می‌پیچید و می‌پیچید و همه‌جا نشر پیدا می‌کرد.خودم را به سختی تا خانه کشاندم.خوشحالی‌ام زایل شده‌بود. فقط بی‌حالی و خستگی و سردردش مانده‌بود. مثل جنازه‌ای که از یک جنگ جان سالم به در برده‌است خودم را روی تخت انداختم.و زمان گم شد.من در زمان گم‌تر شده‌بودم.اینجور وقت‌ها را دوست دارم.یک عاملی باعث می‌شود فراموش کنی چه اتفاقاتی انتظارت را می‌کشند.اما من زود خودم را پیدا کردم. و حالا با حال بد بهتر شده‌ام ، برایت از این روز کذایی موفقیت‌آمیز می‌نویسم که سپاس‌گزار بودم ، سپاس‌گزاریم را با تمام سلول‌هایم احساس می‌کنم ولی نتوانستم این پیروزی بزرگ را جشن بگیرم و حتا برای خودم ، توی دلم خودم خوشحالی کنم.سردردم ادامه دارد و حالت‌تهوع عجیب و غریبم .خودم را به دست سرنوشت سپرده‌ام که چطور تعادل خوشحالی‌ها و نگرانی‌هایم را در یک روز برقرار می‌کند. میم را اما به دست خدا سپرده‌ام تا حواسش به او باشد.قلبم هم رها...

 

امی با قلبی رها

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۰۱ ، ۲۳:۱۷

لئوی عزیز

با آهنگ قدیمی رضا یزدانی ، روی زمین پناهگاه سنگر گرفته‌ام و آن جا که می‌گوید "خودمو ادامه میدم ، تو کیوسک نبش رویا ، با یه چاقو توی کتفم ، راضیم از این قضایا" همانجا را گرفته‌ام و ول نمی‌کنم.توی تاریک و روشن اتاق قلبم را پیدا نمیکنم.و مغزم شاید همین روزها خاموش شود.فرسوده شده‌ام از زندگی؟سخت است؟نه... هیچ‌چیز سخت سخت نیست.بلخره همه‌چیز عادی می‌شود اما من از تحت فشار بودن برای یک مدت طولانی متنفرم.از نگران بودن برای شرایطی که هنوز ایجاد نشده‌است. از تحت استرس بودن‌هایی که وقتی به آن فکر میکنم ، میبینم که نباید اهمیت داشته باشد. اینجای زندگیم خیلی سخت است.همه‌چیز درهم گره خورده و من لابه‌لای این گره‌ها می‌گردم تا خودم را پیدا کنم.چیزهایی که در آن‌ها ذره‌ای امید میبینم را نشانه‌ می‌گذارم.جمعشان می‌کنم.می‌قاپمشان.زنده‌ام با شب‌ها ، با نوشیدنی گرمی که در پناهگاه جرعه جرعه پایین می‌دهم.با موزیک‌های جدید توی مترو ، با صبحانه‌ی کش‌دارم روبه پنجره‌ی باز شده به خیابان ، با ساعت چهار و نیم هرروز بعدازظهر ، با بوی عودی که هرشب در اتاقم میپیچد.  این چیزها می‌تواند دستم را بگیرند. می‌توانند کورسوی امید را در قلبم روشن کنند تا نمیرم. نمیرم از استرس سنگین ارزیابی ، نمیرم از نگرانی‌های دائم مامان برای میم که دیگر من را یادش رفته ، نمیرم برای میم ، و حتا نمیرم برای آ که گاهی آنقدر سرش شلوغ می‌شود که مرا که اینقدر بهانه‌گیر شده‌ام توجه نمی‌کند. لوس بودم و حالا لوس‌تر هم شده‌ام.یک جریان برق توی سرم می‌گذرد.یک سردرد همیشگی با من است. دندان‌قروچه‌ی شب‌هایم هم جمع‌مان را تکمیل می‌کند.دارم به صدا درمی‌آیم و از این زندگی با این کیفیت ناراضیم.اما نه! باید خودم را ادامه بدهم.تا کیوسک نبش رویا.
بیخیال این حوادث...
راضیم از این قضایا...

 

امی در روشن‌ها و تاریک‌ها

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۱:۲۱

لئوی عزیز

دیروز تولد آ بود. این یعنی یک سال مداوم است که یک نفر را در قلبم پذیرفته ام و از این بابت پشیمان نیستم. دوست داشتن آدم ها برایم خیلی غریب است. اما گاهی استثنا پیش  می آید. و من همیشه ناباور به عشق بودم. تنها به عشق در دنیای داستان ها و فیلم ها باور داشتم. حالا یک نفر که تمام باورهایم را بهم ریخته ، دیروز تولدش بود. و من در این بین ، لابه لای فشارهای زیاد این روزهایم ، استرس زیاد ارزیابی این هفته ام ، نگرانی های شخصیم ، دیروز را از ته دل خوشحال بودم. واقعا خوشحال بودم. انگار میان تمام غم ها ، یک روز صبح بیدار شدم و دکمه غمگین بودن را نزدم ، که یادم رفت بزنم یا شاید هم از قصد! نمیدانم ... انگار همه چیز دست خودم هست. حتا می شود در بدترین شرایط هم خوشحال شد. ولی این خوشحالی ها بی انصافی در حق میم نیست؟ .... خوشبختانه میم خیلی قوی است. من به او باور دارم. و روحیه اش ، روحیه اش از من بهتر است. که اگر نبود ، امروز نمیدانم چندمین تتویش را پس از بیمارستان رفتن ، نمیزد! برای همین به خودم این اجازه را دادم که یک روز را برای آ ، بخاطر تمام همراه بودن هایش در کنارم ، خوشحالی کنم. در کافه همیشگیمان کیک کوچک سفارش دهم و آیس لته پر از یخ را همانطور زل زده توی چشم های روشنش هورت بکشم. و از دست لنز دوربینش فرار کنم و بلند بلند بخندم. خدا مرا ببخشد که این یک روز را خوشحال بوده ام. و کمکمان کند. راستش خیلی باید کمکمان کند. می گویم باید ، چون از هیچکس و هیچ چیز جز او کمک نخواسته بودم. میم عزیزم را همیشه به او سپرده ام. میم عزیز اما مریضم را. معجزه بزرگ تری باید بخواهم.گردنم درد میکند و این یعنی این اتفاقات ساده نبوده اند. هضم نکردمشان که اینطور دارم درد میکشم. این یک درد عجیب است ؛ بعد از تصادف اینطور شده ام. حالا هروقت خیلی غصه هایم زیاد باشد ، به گردنم میزند و آن موقع است که میفهمم در شرایط اضطراری به سر میبرم؛ فوق اضطراری!

 

امی در یک بعدازظهر دلگیر

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۰۱ ، ۲۰:۵۷