من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۵۸ مطلب با موضوع «نامه ها» ثبت شده است

لئوی عزیز

برای انتظار بیش از حدم از اتفاقات ، وقایع روزمره و آدم‌ها کاری از دستم برنمی‌آید.قبل‌تر به خودم گفته‌بودم هرچقدر انتظارت کمتر باشد کمتر ناراحت خواهی‌شد.اما گاهی چرخه زمانی عمر استثنائاتی هم دارد.حالا خیلی منتظرم.منتظر یک اتفاق پیش‌بینی نشده‌ی خوشحال‌کننده‌ی طولانی‌مدت.یک تماس تلفنی که منجر به استخدامم در یک جایگاه شغلی ایده‌آل‌تری شود.منتظر آ هستم که ببینم قرار است این هفته را چه طور پیش ببرد.منتطر باران این هفته هم هستم و به‌طرز مسخره‌ای آب‌وهوا را مدام چک می‌کنم.اما این همه انتظار نگرانم می‌کند...اگر این هفته تمام شد و آن‌چیزی که انتظارش را داشتی اتفاق نیفتاد شاید قلبت بشکند.آخر داستان ِکتابی که می‌خوانی اگر طبق انتظارت پیش نرود چه؟ بابت آن هم دلشکستگی‌ام بیشتر می‌شود.حتا آنقدر دیوانه‌ام که اگر آخر هفته باران نبارد حسابی غمگین خواهم شد.برای همین از حالا منتظر همه‌چیز هستم.کتاب در دستم را عوض می‌کنم تا به نتیجه‌ی بهتری برسم.پیروزی‌های کوچک را بیشتر می‌کنم تا حواسم پرت شود که چقدر حساس شده‌ام روی همه‌چیز .و این همه‌چیز واقعا شامل همه‌چیز است. سردرگمی مخلوط شده‌ای با استرس "آنطور که می‌خواهی پیش نرود"ی دارم که کنترل هیچکدامش دست من نیست.

پس بهتر نیست کمی رهاتر شوم از این همه بایدی که خودم ساختمش؟بهتر نیست امشب را با خیال راحت کتاب بخوانم و یک سریال دیگر را شروع کنم تا به وقتش؟ بگذارم هرچه هروقت دلش خواست اتفاق بیفتد و نگران بعدش نباشم.تازگی‌ها به کشفیات زیادی درباره‌ی خودم رسیده‌ام؛ این که آشپزی کردن چقدر جزو کارهایی‌ست که می‌تواند همه‌چیز را از یادم ببرد و تمام سیستم بدنم را ریست کند.چقدر خوشم می‌آید از وقت‌هایی که خیس عرق در حالت پلانک می‌مانم و آنقدر می‌لرزم از سختی‌اش که تمام دغدغه‌های توی فکرم در هوا ناپدید می‌شود.راه‌های بهتری به غیر از کتاب خواندن پیدا کرده‌ام و هرچقدر راه‌حل هایم در مواجهه با فلج‌شدگی‌های زندگی‌ام بیشتر باشد می‌دانم بهتر از پس همه‌چیز برخواهم آمد.باید به تمام این‌ها مداوم و پیوسته زبان‌خواندن را هم اضافه کنم.حالا که برایت نوشته‌ام همه‌چیز بهتر در مغزم جاگیر شده و انگار هندل کردن این همه نگرانی برایم راحت‌تر از قبل از این نامه شده؛به هرحال برای همین است که اینجا می‌نویسم.معجزه‌ی نوشتن را هربار با گوشت و پوست و استخوانم احساس میکنم و شاید همین احساسات خوشایند دارند مرا برای ادامه‌ی زندگی هل می‌دهند.

 

امی سخت‌پوست

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۲۳

لئوی عزیز

رنگ لاکم را از رنگ‌های همیشگی‌ام، مشکی ، سرمه‌ای و سفید ، ناگهان به گلبهی جیغ تغییر داده‌ام.انگار کودک درونم دوباره در من متولد شد.حالم بهتر است. و در بهاری‌ترین روزهای سال جدید ، افت‌وخیز مودهایم بسیار کمتر شده.شاید بخاطر ندیدن آدم‌هایی‌ست که بودنشان روحت را فرسایش می‌دهد.شاید به خاطر کمتر فکر کردن‌هایم است.شاید بخاطر خوشحالی میم است.نمی‌دانم.لطفا دعا کن همینطور باقی بمانم.برای روز تعطیلم همین بس است که قهوه‌ها را با حوصله سابیده‌ام و عطرش طوری در فضا پر شد که روحم دوباره جلا پیدا کرد.و حالا که دوباره هوا گرم‌ می‌شود آیس کافی بزرگم را برداشته‌ام و پشت پنجره منتظر بارانم.ابرهایی که احتمال بارششان زیاد است آسمان را تاریک کرده‌اند و من بی‌جهت و دیوانه‌وار خوشحال از این باران معمولی هستم.همین است دیگر."دیوانگی" ویژگی ثابت‌قدم تمام روزهایم است.که خوشبختانه امروز دوزش بیشتر است.پیدا کردن موزیک موردعلاقه‌ی کودکی‌ام دلیل دیگر خوشحالی امروزم بود.چیزی باارزش‌تر از یک نوستالژی قدیمی. سعی کردم خودم را با نت‌های بسیار بالایش رها کنم.برقصم و در همان حال با تعجب به خودم بگویم «چرا اینقدر خوب بلدم برقصم...؟!عجیب است» خودم را رها کردم.کمی از انقباضات همیشگی‌ام کاستم.شاید روح زندانی‌شده‌ام در این جسم همیشه سخت‌گیر طعم آزادی را بچشد.برایم گرد جادویی زیادی بفرست؛ همراه با پاسخ نامه‌هایی که هرگز به مقصدشان نرسید.برای خودم می‌خواهم که دوباره به مسیر برگردم.به امی سابقی که کتاب‌ها را می‌بلعید و هربار تعداد کتاب‌های نخوانده‌ش کم و کمتر می‌شد. اما چقدر بی‌رمق شده‌ام در این زمینه. هاروکی موراکامی بزرگ را منتظر گذاشته‌ام.باید دوباره به روال برگردم و داستان‌هایی که هرکدامشان جرقه‌ای‌ست برای زندگی را بخوانم.فعلا باید روزهای خوبم را  طوری زندگی‌شان کنم که بعدا آن‌ها را فراموش نکنم...برای روزهای پیش‌روی مبادا می‌خواهم...زمانی که مرور خاطرات تسلابخش می‌شود.

 

امی در روزهای بهاری خوشایندش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۱۶

لئوی عزیز

صبح‌ها با سردرد خفیفی بیدار می‌شوم.یادم نمی‌آید در کدام زندگی زیست میکنم.کمی طول می‌کشد تا بفهمم امی هستم ، در زندگی نمیدانم چندمم. بفهمم که با خانواده‌ام زندگی می‌کنم. که چندوقتی هست که دیگر سرکار نمی‌روم.از این رو ،‌ با خیال راحت بیدار می‌شوم و استارت یک روز دیگر را می‌زنم. همانقدر که با شب‌ها رابطه‌ی نزدیکی دارم ، با وقت‌هایی که نور خورشید مستقیم به پناهگاه نفوذ می‌کند هم حالم خوب می‌شود. پس چند دقیقه‌ای با چشم‌های بسته همانجا قرار میگیرم.سپاس‌گزاری‌هایم را می‌نویسم. فکرهایم را روی کاغذ پیاده می‌کنم. از ترسیدن‌ها خسته شده‌ام. از به آخر یک تصمیمی فکر کردن و شروع نکردن‌ها. پس یک کار جدید را بدون فکر به پایان موهومش شروع خواهم کرد.احساس می‌کنم فقط به خاطر ترسیدن‌هایم ، در همه‌ی موقعیت‌های حیاتی ، از زندگی‌ام جا مانده‌ام. از چیزی که لایقش بوده‌ام. برای همین آنقدر فکرهایم ازهم گسیخته شده‌اند.برای همین آنقدر مرددم در دنبال‌کردن رویاهایی که به من التماس می‌کنند واقعیشان کنم.آخر نمیفهمم ترس برای چه؟ برای کدام نشدن و اتفاق نیفتادنی می‌شود اینقدر ترسید و جا زد؟! مگر قرار است ته ته همه‌ی این اتفاقات چه چیزی انتظارمان را بکشد؟دلم می‌خواست یک نفر محکم صورتم را توی دستش بگیرد و با چشمان جدی‌اش بهم بگوید به خودم بیایم. بگوید هیچ شکستی ارزش این را ندارد که چند سال دیگر پشیمان از انجام ندادنش باشی.یک نفر بیاید و حقیقت را محکم توی صورتم بکوبد.

پروانه‌ی سفیدی که امروز از پنجره به اتاقم آمد را ، این رخوت دلچسب بهاری که در تنم می‌پیچد را ، این رضایت بعد از هرجلسه کلاس‌‌های آنلاینم را ، آرامش کوتاهی که حالا در این لحظه از زمان نگران چیزی یا کسی نیستم را به فال نیک میگیرم.با خودم و جهان کوچک اطرافم به یک صلح نسبی رسیده‌ام.با اینکه آدم خرافاتی‌ای نیستم اما فقط یک خرافه برای خودم دارم.چیزی که ح و میم کلی بخاطرش مرا مسخره می‌کردند. هروقت حس کردی حالت بیش از اندازه خوب است ، بیش از حد خندیده‌ای ، خیلی خوشحالی ، برو و دیوار را بوس کن.... برای همین باید بروم و دیوار را ببوسم تا حس خوب امروزم خراب نشود.

"که من همه‌ی عمر دنبال معنی زندگی بودم تو یه نشونه‌ای ، یه فرمولی

تهش دیدم همش همینه... همین لحظه‌های خیلی معمولی"

 

امی خوشحال و سپاس‌گزار برای همه‌چیز

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۳۹

لئوی عزیز

خیلی غربتم با همه‌ی آدم‌ها بیشتر از همیشه شده‌است. حتا با ح که نزدیک‌ترین آدم به درونیات من است.این بار که ح را دیدم ، احساس کردم چقدر درون‌گرابودنم بیشتر از قبل است. ح همان بود اما من تغییر کرده‌بودم. تمایلم به سکوت فراتر از تصورم بود.میل به فرار کردنم در برخورد با آدم‌هایی که با آن‌ها راحت بودم ،انقدر زیاد می‌شود که گاهی فکر میکنم می‌شود جمع را ترک کنم و به خانه برگردم؟!...خوب یا بدش را نمی‌دانم.نیاز دارم به تنهایی وسیعی که کسی آن را خراب نکند.صبوری‌ام را تمرین می‌کنم. و خدا می‌داند چقدر دارم سعی میکنم خوب‌تر از گذشته باشم.ورزش کردن تنها ساعتی از روزم است که بین فکرهایم یک مکث بزرگ به وجود می‌آید. انرژی‌های منفی‌ام با نفس‌نفس‌زدن‌هایم از من دور می‌شوند.بهترین حس این روزها موقعی‌ست که ورزشم تمام شده ، دوشم را گرفته‌ام و توی پناهگاه تمیزم موزیک بی‌کلامم را پخش می‌کنم.درست همان قسمت فرش می‌نشینم که آفتاب روشنش کرده.آن موقع در بهترین ورژن خودم هستم.خیلی دورتر از فکرهایم....

فیلم Lost in translation را بعد از سال‌ها دیدم.همیشه توی لیست فیلم‌هایی که میخواستم ببینمشان بود ولی هیچوقت روی مودش نبودم.انگار واقعا همه‌چیز تایم‌بندی مناسب خودش را دارد.در بهترین حالت ممکنم تماشایش کردم و از بعضی از سکانس‌هایش ، سکوت‌های مابین صحنه‌ها ، خیرگی بازیگرش از پشت پنجره‌ی ساختمان ، درماندگی و سرگشتگی‌هایشان ، از همه‌چیز لذت بردم.طوری که توی ذهنم حک شده‌است. دلم از این فیلم‌های آرام می‌خواهد. از این زندگی‌هایی که با جریان ملوی زندگی پیش می‌رود و تو فقط پی این می‌گردی که حالا قرار است چه اتفاقی بیفتد. کمی فلسفه‌ چاشنی زندگی می‌خواهم.شاید بد نیاشد دوباره در خودم غرق‌ شوم و با فلسفه به اصل زندگی برگردم...

 

امی در پوسته‌‌ای سخت

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۳۶

لئوی عزیز

آخر یک روز از لباس این آدم همیشه مقصر و بزدل بیرون خواهم آمد و نقش اصلی خودم را ایفا خواهم کرد. من ، چه کسی هستم؟ مقصر تمام معلول‌های بد و نافرجام دنیا؟ یا کسی که همه‌چیز را قورت می‌دهد اما انفجار ناگهانیش مصادف با اتفاق ناگواری می‌شود.چقدر از چیزی که می‌خواستم باشم دورم. از دنیایی که آرزویش را داشتم و روزهایی که می‌خواستم‌شان.هربار که آمدم روز خوبم را ذره ذره بسازم آخرش تبدیل به بدترین روزم شد.برای همین نمیشود یک روز خوب را تنهایی ساخت. تقدیر هم باید با تو راه بیاید. دیروز صبح تا ظهرش ، خوشحال‌ترین نسخه‌ی خودم بودم اما از غروب تا شب بدترین شب زندگی‌ام را گذراندم. کاش از این زندگی بیرون می‌زدم. مثل پروژه‌ای که هرچقدر رویش وقت گذاشته‌ای و فکر کرده‌ای میبینی نتیجه‌ای نمی‌دهد.قلبم ، سرم ، روح تکه‌تکه‌شده‌ام از حرف‌ها ، چشم‌های قرمز همیشه‌ام ، دیشب خیلی گناه داشتند.دلم باید برای چه کسی بسوزد؟ طرف چه کسی را بگیرم که درست باشد؟ وقتی که حق با همه‌ی آدم‌هاست.در همه‌جای دنیا ، در همه‌ی بحث و جدال‌ها ، جنگ‌های طولانی‌مدت ،در همه و همه ، حق با هرطرفین است.هیچکس جای طرف مقابل زندگی نکرده. هیچکس نمی‌داند او چه زخم‌هایی داشته. پس بدترین شب زندگی‌ام را تقصیر چه کسی بیندازم..؟! تقصیر خودم که همیشه دیوارم کوتاه‌تر از یک دیوار ساده بوده.اما با این حال، از دیشب چیزهای زیادی تغییر کرده. از میم متنفرم و دیگر نگران وضعیتش نیستم. میم همیشه مرا یاد آن دیالوگ می‌اندازد که میگفت «اینکه سختی‌های زیادی کشیدی دلیل نمیشه که همیشه حق با تو باشه» دیگر نمی‌توانم توی دلم به میم بگویم اشکالی ندارد. پس ترجیح میدهم خواهری نداشته باشم.فقط می‌توانم برایش دعا کنم که حالش بهتر شود و با سرطانش مقابله کند. از بابا دلخورم ؛ اما نمیتوانم از محبوب‌ترین آدم زندگی‌ام دست بکشم. از مامان عصبانی‌ام ولی حق را به او می‌دهم که غصه‌ی بیشتری نسبت به ما می‌خورد. پس دلم برای همه‌مان که یک‌جورهایی مقصر و بی‌گناه هستیم می‌سوزد.حالا تعطیلات عید را به طرز فاجعه‌ای گذرانده‌ام و این میان بودن ح هم چیزی را بهتر نکرد.اما رفتنش مرا تنهاتر خواهد کرد. توی اتاق سردی که دیشب پناهم داده بود نشسته‌ام روی سنگ سرد و به زندگی که با من سر لج افتاده‌است نگاه می‌کنم.دیشب فکر می‌کردم که چه بهتر می‌شد اگر زندگی برایم تمام می‌شد.من که از همه‌‌ی چیزهای کوچک دارم ضربه‌های بزرگ میخورم.من که مقصر خیلی از اتفاقات هستم. هیچ‌چیز تمام نمیشود.روزهای بدم نمی‌روند. این بغض باد کرده‌ی توی گلویم محو نمی‌شود. دل‌شکستگی دیشبم مرا از همه‌چیز ناامید کرده.حالا امیدی نیست تا مرا به نقطه امنی برساند.خیلی خسته‌ام و این تازه شروع سالی است که امیدوارم آغازش با ادامه‌اش هیچ ارتباطی نداشته باشد.

 

امی با بغضی به اندازه جرم یک سیاره

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۰۱

بعد از اتمام هرسال انتظارم این است که با یک حلقه‌ی گل به استقبال‌مان بیایند و بگویند دمتان گرم ، بلخره موفق شدید به خط پایان برسید. بعد گردن هرکدام‌مان _ ما آدم‌هایی که خیلی گناه داریم برای زندگی در این جهنم ساختگی_ یک مدال طلا بیاندازند و برایمان سوت و هورا بکشند...پایان هرسال باید به همین حماسی باشد.ما که تا توانسته‌ایم صبوری به خرج داده‌ایم.نامهربانی و ناملایمت‌ آدم‌های دیگر را به خاطر شرایط نامطلوب آن لحظه‌شان تحمل کردیم و دم نزدیم.ما که با ظلم بزرگ شده‌ایم و بیشتر از هر زمان دیگری ان را لمس کرده‌ایم.ما که رویاهایمان به واقعیت نرسیدند و در حد یک فلش‌بک شبانه در خاطرمان ماندند. دیگر غمگین‌ترش نخواهم کرد.برای سال جدید فقط می‌خواهم صبوری‌ام را چند لایه بیشتر کنم(همان پوست کلفت‌بودنم را) و مهربانی‌های گمشده‌ام را کشف کنم.به موفقیت‌های بیشتری باید برسم. به افتخارهایی که هرکدامش باید دلیل خوشحالی طولانی‌مدتم بماند. میم هم قرار است امسال کاملا خوب شود. من مطمئنم برای میم یک معجزه بزرگ اتفاق می‌افتد. پس از همین حالا خودم را برای این اتفاق خوب آماده کرده‌ام.خوشحالی‌های دنبال‌دارم زیادتر از همیشه خواهند شد.نگرانی‌های کمتری دارم.استرس؟ محال است خودم را در موقعیتی قرار دهم که استرس‌زا باشد. همه‌چیز این بار طوری به نفع من خواهد بود که باورت نمی‌شود.چون من خیلی باور دارم به لحظه‌هایی که قرار است بهتر رقم بخورند.به امید سالی که قرار است پر از سلامتی و خوشحالی و نور برای همه‌ی آدم‌های کره‌زمین باشد.

 

امی ذوق‌زده بخاطر سال نو

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۹

لئوی عزیز

یک پناهگاه کوچک‌تر در پناهگاهم ساخته‌ام. شب‌ها آنجا آرام میگیرم و همانطور که گردن خسته‌ام را به لبه‌ی تخت تکیه می‌دهم و پاهایم را به شوفاژ گرم روبه‌رویم فشار می‌دهم می‌توانم آسمان را هم ببینم. اینجا را درست کرده‌ام برای کتاب خواندن‌هایم ، برای دمنوش‌های شبانه ، برای بی‌خوابی‌هایی که گه‌گاهی به من حمله‌ور می‌شوند ، برای تمام چیزهایی که اگر تنهایی در آن‌ها ادغام شود، زیباتر می‌شود.حالا که هوای تهران نمناک و ابری‌ست ، نشسته‌ام و چاکراه‌های گرفته‌ام را سبک می‌کنم.بعد از مدت‌ها به مدیتیشن برگشته‌ام.روحم سبک می‌شود.آنقدر که از جو خارج شده.می‌چرخد.با سرعت نور همه‌جا می‌رود.آن کشوری که دوستش دارم ، آن کشوری که قبل‌تر دوستش داشتم ، همه‌جا هستم و هیچ‌جا نیستم. عضلات آرام گرفته‌ام را رها میکنم.انقباض با من عجین شده‌بود.و عجیب است این همه فشار بی‌خودی که خودم بر خودم وارد می‌کنم.دلم میخواهد از همه‌چیز تشکر کنم.از امروز که با آ آن را ساختم. از نارنجی عزیزم که روشنی روزهای من است ، از میم که خوب بودنم به خوب بودن‌هایش بستگی دارد ، از مامان که همدم شب‌های من است ، از بابای ساکتم که فقط با سیگارهایش خلوت می‌کند.از همه‌چیزهای خوب دنیا سپاس‌گزارترینم.از‌ این بوی خاک باران خورده‌ی نصفه شب روزهای آخر سالی ، از پناهگاهم که ریت آرامشم را بالا می‌برند بی‌منت.از چیزهای بد هم سپاس‌گزار باید بمانم.آن‌ها مرا صبور ، ساکت و قوی کرده‌اند.بدون آن‌ها شاید من همان دختر لوس گذشته باقی می‌ماندم و ماموریت مهم این زندگی‌ام را نمی‌توانستم به راحتی انجام دهم.پس از تمام این روزهای خاکستری و رنگی باید سپاس‌گزارترین باشم.

حالا خیلی شب است.همه‌چیز ساکت و خیره مانده. من در تاریکی پناهگاه شناورم.با سری که درد می‌کرد اما حالا خالی از فکر است.باید همیشه همینطور بمانم.سبک‌بال ، سپاس‌گزار و کمی دیوانه.

 

امی در یک شب ساکت

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۱۷

لئوی عزیز

سخت‌ترین و طولانی‌ترین مریضی زندگی‌ام را سپری کردم و هنوز آثار کمش با من هست.با سفکسیم و اکسپکتورانت شب‌ها را مست می‌کردم و صبح‌ها طوری بیدار می‌شدم که نمیدانستم حالا در کدام یک از زندگی‌هایم هستم.منگی بعد از قرص‌ها را دوست داشتم.تمام خستگی‌هایم ، دغدغه‌های اخیرم را پاک می‌کرد و مرا به صورت دردناکی در زمان حال نگه می‌داشت. با این حال روزهای سخت اما خوبی را گذراندم.میم پرتودرمانی‌اش تمام شده و حالش خوب نیست.قلبم امشب برای میم سست است.احساس می‌کنم رگ‌های خونی‌ام تعادلشان را از دست داده‌اند و دیگر پمپاژ نمی‌کنند.پاهای یخ‌کرده‌ام را در دمای بیست و پنج درجه خانه به شوفاژ می‌چسبانم و با خودم می‌گویم میم باید قوی بماند.آنقدر این ماه نگران بوده‌ام که بعد از چهل روز دچار یک خون‌ریزی شدیدی شده‌ام.بدنم خالی کرده‌است اما همه را دلداری می‌دهم و توی خودم می‌لغزم.از نامطمئنی همه‌چیز ترس برم می‌دارد.تاریکی شب اما همیشه مرهم زخم‌هایی بوده‌است که دوست نداشتمشان. حالا یک جایی در این درندشت سیاه پنهان شده‌ام. غصه‌هایم را پخش کرده‌ام تا خوب تجزیه شوند.صبح خاکسترشان را جمع خواهم کرد و با آن‌ها به دنبال زندگی خواهم رفت. زندگی ، واژه‌ی دردناک و خوشایندی که مجابت می‌کند هرطور شده باید ادامه دهی. دارم ادامه می‌دهم با افسردگی قدکشیده‌ام ، با بهانه‌هایی که کوچکند اما قلبم را روشن می‌کنند. روزهای خوبم کجا رفته‌اند باز؟ باید برگردند و مرا که این همه اشتیاق زندگی از چشم‌هایم بیرون می‌زند را با خودشان ببرند.اینجا لابه‌لای این اتفاقات سریع کاری از دست من برنمی‌آید. زورم به چیزی نمی‌رسد.من فقط بلدم امید داشته باشم و منتظر آن روزهای روشن بمانم.برای همه‌چیز دعا کن.دعاهای من به آسمان نمی‌رسد دیگر ...

 

امی پنهان‌شده در سیاهی‌ها

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۳۹

این نامه را با موسیقی پس‌زمینه‌ی Le moulin بخوانید.

لئوی عزیز

اختلالات زیادی را با خودم حمل می‌کنم. اهمیت دادن بیش از اندازه به آدم‌ها و مدام فکرکردن به اتفاقات منفی که می‌تواند مغزم را فلج کند.اما نه! من فلج نمی‌شوم . بلکه از یک اختلال به اختلال دیگرم پناه می‌برم.مثل تمیزکردن افراطی پناهگاهم ، مرتب کردن کتابخانه‌ام.این چیزها می‌تواند مرا آرام کند و البته که خیلی خنده‌دار است آدم از درد مغزش به سابیدن سینک آشپزخانه پناه بیاورد.اما تو نخند.

چقدر بد که بخاطر تب‌ولرز و مریضی ناگهانی‌ام آخرین مصاحبه‌ی کاری را کنسل کردم و نرفتم.حالا توی تب سوختن را دوست دارم؛مثل مازوخیستی که دردهایش را میشمارد و به آن افتخار می‌کند.کمی دور شدن از واقعیت‌های زندگی بهترین نسخه‌ای بود که برای این روزهایم پیچیده‌شد.حالا سفکسیم قوی را برای امشب کنار گذاشته‌ام.برای بدن‌درد شدید و هذیان‌های بیهوده‌ام. دیشب زیر دو تا پتو می‌لرزیدم و برای خودم و زندگی ‌ام یواشکی گریه می‌کردم؛تو میدانی چرا؟اگر به تو بگویم خنده‌ات میگیرد.بخاطر ترس از جا ماندن‌ها.به خاطر اینکه خودم را لایق آرزوهایم نمیدانم.فکر می‌کنم به یک قرنطینه‌ی طولانی مدت بدون آدم‌ها نیاز دارم.که هیچکس را نبینم ، هیچ خبری از هیچکس نداشته باشم.آخر در این هیاهوی زندگی‌های به ثمررسیده‌ی آدم‌های دیگر ، لابه‌لای سرزنش‌های خودم از خودم ، خود واقعیم را پیدا نمیکنم. شاید یک روز خودم را دوباره لابه‌لای آخرین صفحات کتاب‌ها پیدا کنم ،توی دقیقه‌ی آخر ورزش آنلاینم ، در اولین ثانیه‌های صبحی که به آرامی پیش می‌رود و پیش از خواب زمانی که شهر به یک آرامش نسبی‌ای رسیده‌باشد.من در یک جای آرامی قایم شده‌ام بی‌شک.می‌خواهم چیزی نبینم ، چیزی نشنوم. نباید به خودم میگفتم چقدر توخالی و پوچ تا اینجا را طی کرده‌ای.نباید یادم برود روزهای سخت گذشته‌ام را. با خودم بد کرده‌ام.بدتر از هرکسی در دنیا ، این من بودم که خودم را به باد سرزنش و تحقیر گرفتم. آخ که چقدر و چقدر حرف نگفته دارم برای نوشتن.اما تقسیمش میکنم برای نامه‌های دیگرم.آخر به این باور دارم نامه‌های کوتاه جذابیت بیشتری دارند.ضمنا خبر خوبی برایت دارم.دوباره با کتاب‌ها آشتی کرده‌ام.پس منتظر book mark های من بمان.

 

امی در رختخواب‌افتاده

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۰۲ ، ۲۱:۳۹

لئوی عزیز

رهایی‌ام ، آن وقت که با همه خداحافظی کردم را باید می‌دیدی.این آدم‌ها ، این مکان نامقدس ، هرچند که به من شانس دیده‌شدن را داد اما برایم کاملا تاکسیک‌تربن بود.چگونه می‌توانستم بمانم و نظاره‌گر به غارت رفتن روزهای خوب زندگی‌ام شوم؟ من که نفهمیدم اصلا بیست و پنج سالگی تا بیست و هفت سالگی‌ام چطور گذشت.از میدان انقلاب تا قیطریه را می‌دوم با فراغ بال.به مصاحبه‌ی ساعت سه بعدازظهرم دیرتر می‌رسم.برگه‌های مشخصاتم را پر میکنم.خانم عینکی بدون شال و مانتویی که چشم‌های مهربانی داشت با من مصاحبه می‌کند.توی تراس شرکت نشسته‌ایم.از من درباره ویژگی‌های خوب و بدم می‌پرسد.از خودم می‌پرسد.علایقم...همه‌چیز را با کمی مکث جواب می‌دهم.انگار به مدت دو سال این آدم را توی صندوقچه‌ی ته کمد گذاشته بودمش و از حالش ، روزگارش ، علایقش بی‌خبر بودم.به خودم بازگشته‌ام.و فکر نمیکنم هیچ بازگشتنی تا این حد شیرین باشد.مرا ببخشید که تا این مقدار بی‌فکر کار کردم و نفهمیدم چطور دارم به تک‌تک اجزای روحم ظلم می‌کنم.پس دیگر وقت آن است که به خودم توجه کنم.چیزهایی که دوستشان دارم را انجام دهم.خودم را دوست‌تر داشته باشم و در آخر همان آرزوی پیشین خودم را عملی کنم ؛ خوب باشم و خوب‌تر زندگی کنم.

 

امی با فراغ بال

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۲ ، ۰۰:۳۵