تهران در پاییزیترین صبحهای تابستانی
لئوی عزیز
از این صبحهای شبیه به پاییز تهران دارم لذت میبرم.تابستانی که صبحهایش پاییزیترین بودند و من هرروز که بیدار میشدم از سرمای جزئی خانه ، به پتویم پناه میبردم و صبحانهام را روی تخت میخوردم.انگار دارم نشانههای دلخواهم را پیدا میکنم.خدا برایم یک سری چیزهای کوچک اما بزرگی را علامت زدهاست.با پیدا کردنشان خوشحالی عمیقی از قلبم متصاعد میشود.حالا بهتر از قبل با روزهایم ، با سردرد همیشگیام ، حفرهی توی روحم و زخمهای قلبم کنار میآیم.مجروحی که زخمهایش را با آگاهی کامل درک میکند و حس میکند اما از زندگی متنفر نیست. زیرا که زمان زخمها را سطحی میکند.هرروز که بیدار میشوم مقدار زیادی فراموشی میگیرم و بعد به زندگی عادی ادامه میدهم.هرشب که میخوابم به دردها و مشکلاتی که سرانجامشان نامعلوم است ، عادت میکنم و صبح روز بعد را کمی سبکتر سپری میکنم.ویژگی آدمها همین است دیگر.خو گرفتن به بالا و پایین زندگی و پوستکلفتشدن به مرور.
خیلی نازکنارنجی بودم آن روزهایی را که نامههایم بوی ناامیدی میداد.حالا محکمم ، قوی ایستادهام و خودم را به زندگی ، به روشنای روز سپردهام.همهچیز بلخره تمام میشود.و دنیا روزهای خوبش را هم دوباره به من نشان خواهد داد.خیلی امید دارم.خیلی حالم خوب است.دارم حال خوبم را خودم میسازم.مثل آن روزکه داشت با همه در شرکت دعوایم میشد اما تصمیم گرفتم بعد از ساعت کاریام لابهلای کتابفروشیهای انقلاب پرسه بزنم.دست آخر هم ، با چهار کتاب هیجانانگیز به خانه برگشتم.یا دیروز که آ را دیدم و دوباره قلبم از نو به تپش افتاد.پس باید دست بجنبانم و از این لحظههایی که خوشحالم و هیچچیز باعث حال بدم نمیشود استفاده کنم.خیلی سپاسگزار خوشحالیهایم در شرایط سخت هستم.انگار اگر این روزها نبودند ، قدر هیچچیز را نمیدانستم.دعاهایت برایم ، دارد برآورده میشوند.نوشتن برای تو بود که توانست قلبم را رقیق کند.اگر نه احتمالا در غار دورافتادهام در انزوایی باورنکردنی دستوپا میزدم و کسی نمیفهمید چه چیزهایی بر من گذشت.
امی تماما سپاسگزار و خوشحال