و ناگهان فروریختن
لئوی عزیز
هفتهی خوبی را شروع نکردم. آن از دیررسیدنم و آن هم از تماس میم که جواب سیتیاش را برایم فرستاده بود تا دستوپا شکسته ترجمه کنم.همانجا با ع ترجمه کردیم و من ناگهان تمام بغضم ، تمام حصار ضعیف پشت پلکهایم که محکم کردهبودمشان که مبادا سرازیر شوند، همهچیز و همهچیز ناگهان رها شد و من غرق در گریهای سنگین شدم و زود خودم را جمعوجور کردم که کسی نفهمد در چه برزخی راه میروم.به آ میگویم حالم خوب نیست و آ بلافاصله میآید دنبالم. عشق یعنی میتواند مرهم زخمی چنین بزرگ باشد؟ با آ توی ماشین نشستهام.آفتاب چشمم را میزند اما میگذارم بزند. سکوت توی ماشین آ را دوست دارم.به آسمان زرد و بعدازظهر شنبهای چشم میدوزم که قرار نبود اینقدر غمگین پیش برود. قلبم رفته رفته سبکتر میشود.اما چیزهای زیادی توی سرم هست.سرم را هیچکس نمیتواند درمان کند. کار خودم است. خودم گاهی از غصهی زیاد سنگینش میکنم طوری که دیگر نمیتوانم تکان بخورم. و فقط حال خوب خودم میتواند تکتک نگرانیها و دغدغههایم را بسوزاند.سرم سنگینتر از تمام دنیاست. روی سرم راه میروم و تمام اجسام را برعکس میبینم.حالا باید در دفتر شکرگزاریام صفحهای جدید را تنها برای میم کنار بگذارم. به آ میگویم دعا کن.برای میم دعا کن.هرچند که تو به دعا اعتقادی نداری. اشکهایم را گرفتهام.ضامنش دست خودم است.یک اقیانوس پشت چشمهایم کمین کرده. اما سد محکمی جلویش بنا کردهام.باید دوام بیاورم.نه ... با عشق هم این دردهای بزرگ التیام پیدا نمیکنند لئو .فقط قلبت به بودن کسی گرم میشود. چقدر کار دارم.چقدر امیدها و ناامیدیهایم درهم شدهاست.برای الانم ، باید به یک موزیک بیکلام چنگ بزنم تا مرا ، کمی و فقط کمی از زمین بکند. دعا کردهام ، خیلی دعا کردهام این اتفاقات ، این مصائب دشوار فقط برای من بیفتد و میم از این مهلکه نجات پیدا کند.معجزههای بزرگ ، شما کجا هستید؟در کدام نقطه از دنیا سکنت گزیدهاید که اینجا از شما خالیست؟!
امی در پیچوخمهای زندگی