من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۳ ثبت شده است

لئوی عزیز

کتابم ناگهان ریتم دردناک و اسفباری به خود می‌گیرد؛ جوری که زیاد نمیتوانم ادامه‌اش دهم اما من مازوخیست لجبازی هستم.و موزیک‌های انتخابی اسپاتیفای هم نت‌های غم‌انگیزی دارد.همانطور که Discover weekly این هفته را هم‌زمان با خط به خط کتابم پیش می‌برم روی موزیک Alone از موزیسین ایرانی، شاهو شگرف، استپ می‌کنم.قلبم خالی می‌شود.روحم سیخ سرجای خودش می‌نشیند. دلم می‌خواهد این غم ادامه پیدا کند...یک‌جورهایی فکر می‌کنم این غم ساختگی تو را می‌تواند با تار و پود غم‌های واقعی سازگار کند. به هرحال خبر بد میم ، شیمی درمانی دوباره‌اش ، بالا رفتن تومور مارکرش ، و انتظار برای جواب MRI مغزش ، یک غم اساسی به زندگی خوشحال این روزهایم اضافه کرده. من هربار بعد از این خبرهای میم ، طوری از زندگی فرار می‌کنم که خنده‌دار است.همه‌چیز را طولش می‌دهم. فکر میکنم دارم زمان می‌خرم برای جبران اتفاقات غیرقابل‌انکار. این بار به همه‌چیز خیلی خوشبین هستم.حتا وسط این سیاهچاله‌ی بزرگ.قلبم از وسط دو نیم شده‌است و می‌خندم.بخاطر نگرانی برای همه‌چیز روح آسیب‌پذیر در حال ترمیم‌ام ،جراحت‌های جدی برداشته اما من دیوانه‌وار می‌خندم...!این نامه اما اصلا غم‌انگیز نیست. پر از امید برای معجزه‌ای است که احتمال وقوعش را صفر نمی‌دانم...من حرفه‌ای در روزهای سخت ، خوب بلدم چطور همه‌چیز را کنترل کنم و انگار این مهارت سخت را که به قیمت جوانی‌ام تمام شده ، باید ضمیمه‌ی رزومه‌ام کنم. دوباره به کتابم باز خواهم گشت و فضای داستانی تلخش را تحمل خواهم‌کرد. فقط ، به گرد جادویی‌ات نیازمندم.

 

امی تو ، مخترع غم‌های ساختگی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۰:۴۸

لئوی عزیز

من هرچقدر بزرگ‌تر شوم ، توی بیست و دو سالگی‌ام مانده‌ام.قلبم را در آن روزها رها کرده‌ام و دوباره به زمان برگشته‌ام.و حالا هرچقدر شمع‌هایم بیشتر شود احساس نمی‌کنم که چیز زیادی تغییر کرده‌است.بیست و هشت‌سالگی را با بدن‌درد و کوفتگی شدید پس از دوازده‌ساعت کوهنوردی آغاز می‌کنم.با تولد کوچک و نمادینی که توی جان‌پناه «امید» برایم گرفته‌شد.(امید؛شاید این هم یک نشانه‌ است.)با پوست سوخته‌ام ، با اتاق کمی نامرتبم ،با لبخند عمیقم توی آینه ، با امیدها و آرزوهایی که این بار قرار است برایشان جنگیده‌شود به استقبال یک فصل دیگر از زندگی خواهم رفت.خیلی امیدوارم به روزهای بعد از این؛ به اتفاقاتی که قرار است مسیر زندگی‌ام را به طرز شگفت‌انگیزی تغییر دهند...

از عشق هم شفا یافته‌ام ؛ که در لحظاتی که اهمیت چطور زیستنم برایم زیاد است آ به کمکم می‌آید.برایم آفتابگردان می‌خردو لبخندم طور دیگری عمیق می‌شود.توی کافه‌ی کوچکی که برایم جدید و جالب است تولدم را با دوست‌هایش جشن میگیرد.کیک کوچکم ، گل‌های زیبایم ، لبخند و چشم‌های خندان آ باعث می‌شوند تا این‌بار دیگر از روزهای تولدم به تاریکی اتاقم فرار نکنم.آخر شب هم میم با کیکی دیگر سوپرایزم می‌کند.خوشحالم می‌کنند. خوشحالی‌ام سرریز می‌شود.نه لطفا... بزرگ نشو امی. همانطور کوچک و ساده بمان. همینطور از معمولی بودن لذت ببر.بیشتر لذت ببر از دنیایی که پیش می‌رود و لحظاتی که احساس میکنی خوشبختی همینجاست!کمی مصمم‌تر و کمی شجاع‌تر از همیشه پیش برو. احساس عجیبی به من می‌گوید این فصل از زندگی با همه‌ی فصل‌های قبلی فرق می‌کند.

 

امی کوچک متولد‌شده

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ ارديبهشت ۰۳ ، ۰۰:۰۴

ذوق بیدار شدن برای روزهای کوهنوردی ، برابری می‌کند برایم با ذوق اردوهای مدرسه.همه‌چیز را برداشته‌ام.لباس‌هایم را آماده کرده‌ام. پف موهایم را با اتو سروسامان داده‌ام.چیزی نمانده‌است تا صبح ؛فقط باید چشم‌هایم را ببندم و به مصدر آرام‌بخش خوابیدن فکر کنم و بلافاصله چیلیک ؛صحنه‌ی بعد ، لحظه بیدار شدن فرا برسد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۳ ، ۲۳:۵۳

لئوی عزیز

برای انتظار بیش از حدم از اتفاقات ، وقایع روزمره و آدم‌ها کاری از دستم برنمی‌آید.قبل‌تر به خودم گفته‌بودم هرچقدر انتظارت کمتر باشد کمتر ناراحت خواهی‌شد.اما گاهی چرخه زمانی عمر استثنائاتی هم دارد.حالا خیلی منتظرم.منتظر یک اتفاق پیش‌بینی نشده‌ی خوشحال‌کننده‌ی طولانی‌مدت.یک تماس تلفنی که منجر به استخدامم در یک جایگاه شغلی ایده‌آل‌تری شود.منتظر آ هستم که ببینم قرار است این هفته را چه طور پیش ببرد.منتطر باران این هفته هم هستم و به‌طرز مسخره‌ای آب‌وهوا را مدام چک می‌کنم.اما این همه انتظار نگرانم می‌کند...اگر این هفته تمام شد و آن‌چیزی که انتظارش را داشتی اتفاق نیفتاد شاید قلبت بشکند.آخر داستان ِکتابی که می‌خوانی اگر طبق انتظارت پیش نرود چه؟ بابت آن هم دلشکستگی‌ام بیشتر می‌شود.حتا آنقدر دیوانه‌ام که اگر آخر هفته باران نبارد حسابی غمگین خواهم شد.برای همین از حالا منتظر همه‌چیز هستم.کتاب در دستم را عوض می‌کنم تا به نتیجه‌ی بهتری برسم.پیروزی‌های کوچک را بیشتر می‌کنم تا حواسم پرت شود که چقدر حساس شده‌ام روی همه‌چیز .و این همه‌چیز واقعا شامل همه‌چیز است. سردرگمی مخلوط شده‌ای با استرس "آنطور که می‌خواهی پیش نرود"ی دارم که کنترل هیچکدامش دست من نیست.

پس بهتر نیست کمی رهاتر شوم از این همه بایدی که خودم ساختمش؟بهتر نیست امشب را با خیال راحت کتاب بخوانم و یک سریال دیگر را شروع کنم تا به وقتش؟ بگذارم هرچه هروقت دلش خواست اتفاق بیفتد و نگران بعدش نباشم.تازگی‌ها به کشفیات زیادی درباره‌ی خودم رسیده‌ام؛ این که آشپزی کردن چقدر جزو کارهایی‌ست که می‌تواند همه‌چیز را از یادم ببرد و تمام سیستم بدنم را ریست کند.چقدر خوشم می‌آید از وقت‌هایی که خیس عرق در حالت پلانک می‌مانم و آنقدر می‌لرزم از سختی‌اش که تمام دغدغه‌های توی فکرم در هوا ناپدید می‌شود.راه‌های بهتری به غیر از کتاب خواندن پیدا کرده‌ام و هرچقدر راه‌حل هایم در مواجهه با فلج‌شدگی‌های زندگی‌ام بیشتر باشد می‌دانم بهتر از پس همه‌چیز برخواهم آمد.باید به تمام این‌ها مداوم و پیوسته زبان‌خواندن را هم اضافه کنم.حالا که برایت نوشته‌ام همه‌چیز بهتر در مغزم جاگیر شده و انگار هندل کردن این همه نگرانی برایم راحت‌تر از قبل از این نامه شده؛به هرحال برای همین است که اینجا می‌نویسم.معجزه‌ی نوشتن را هربار با گوشت و پوست و استخوانم احساس میکنم و شاید همین احساسات خوشایند دارند مرا برای ادامه‌ی زندگی هل می‌دهند.

 

امی سخت‌پوست

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ ارديبهشت ۰۳ ، ۱۹:۲۳