میبینم آن شکفتنِ شادی را
لئوی عزیز
تعطیلات آخر هفتهام بی ح گذشت؛ با سیلی از اخبار هولناکی که امید دارم ته آن به آزادی ختم میشود.به ایجاد تغییری که درنهایت همهمان حق انتخاب داشتهباشیم.چقدر خوشحالم و چقدر غمگین.مامان میگوید «انقلاب همین است دیگر.کلی تلفات دارد.» اما من برایم این چیزها جدید است.دوس ندارم تاریخ تکرار شود.باید طور دیگری رقم بخورد. بگذار چیز دیگری نگویم.
از ح برایت میگویم که چهارشنبه با پیامش گریهام گرفت از دلتنگی زیاد. از روزهای کاریام که خوب است و کارم سبکتر شده. از موهایم که از یک سانتیمتری تراشیدمش و باز هم سنگینم. از چه چیزی برایت بنویسم؟کدامشان احساسات بیشتری از من را صرف کرده؟ نمیدانم. فقط میخواهم بنویسم.چیزی از این روزها که حس و حالم را با خودش داشته باشد.
راستی حواست بود که اولین روز پاییز را مثل هرسال نتوانستم جشن بگیرم؟... چقدر بیحواسم.اما در این شرایط اسفناک دیگر مهم نیست کی پاییز آمدهاست و تابستان تمام شده. نور خورشید حالا بهتر پناهگاه را روشن میکند.و قلبم در روزهای سرد سال گرمتر است.و اگر امید را از زندگیام خط بزنم ، چیزی برای از دست دادن نخواهم داشت.یک فکرهایی توی سرم هست. رویاهای جدیدی باید بسازم و فکرهایم را از نو بچینمشان.باید بجنگیم برای چیزهایی که داشتیم از دست میدادیم.بار دیگر این جنبوجوشها ، این تبوتابها ، مرا به زندگی برگرداندهاست و باعث شدهاست کمتر جای خالی ح توی ذوقم بخورد.دلم میخواهد همهچیز به خوبی تمام شود؛ که ته این نامه را اینطور تمام کنم «کاشکی آخر این سوز بهاری باشد»
امی در روزهای آزادی