من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۳ مطلب در شهریور ۱۴۰۱ ثبت شده است

صبح ، صبح بعد از تو ...

 

ح رفته‌است و من اینجا مانده‌ام.مهاجرت از آدم‌های زندگی باید تجربه‌ی سختی باشد ، اما کسانی که می‌مانند چیز‌ سخت‌تری را تجربه خواهند کرد. حالا با جای خالی ح نمیدانم چه کار کنم.می‌توانم زندگی را بی دوست ، بدون آخرهفته‌های بی دریاچه و قهوه ، بدون حرف‌زدن‌های بی سانسور با کسی ، تاب بیاورم؟ ح تکه‌ای از من بود که جدا شده‌است.انگار که خیلی ناقص‌تر از همیشه شده‌ام ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۴۰

لئوی عزیز

به تنهایی خودم احتیاج دارم ؛ هر صبح باید مقدار زیادی از وقتم را با خودم سپری کنم تا روزم را همانطور که دلم می‌خواهد شروع کنم.این روزها را هم دوست دارم و ندارم. دارم به این وضعیت عادت میکنم و حالا سرکار رفتن برایم مثل صبح بیدار شدن و خودم را در آینه دستشویی دیدن است. کاری است که ناخودآگاه انجامش می‌دهم.ناخودآگاه با چهار آلارم صبحم به سختی بیدار می‌شوم و خودم را تا اینجا می‌رسانم.از این دلگیرم که پنجره‌ی آزمایشگاه رو به آسمان باز نیست و من فقط می‌توانم صدای رفت و آمد آدم‌ها را از توی پاساژ بشنوم و هرچه که هست دیوار است.اما همین هم خوب است.منتظر پاییزم.پاییزی که بیاید و تنهاییم را این بار بیشتر بیشتر با آن مخلوط کنم. نمیدانم قرار است چه پیش بیاید.بعد از ح نمیتوانم با آدم‌های دیگر رابطه برقرار کنم.اما دارم مدام در زمان حال زندگی میکنم.درست در لحظه‌ای که زندگی در حال گذر از آن است.پس باید بگویم که پس از مدت‌های طولانی سپاس‌گزارم.برای همه‌چیز. بیشتر برای خودم که زخم‌هایم بسته شده و بزرگ‌تر شدن در این برهه از زندگیم بیشتر بوده‌است.با این همه اتفاق و تجربه ، باید بگویم حرف‌های زیادی برای گفتن دارم اما حالا ساعت نه و بیست دقیقه‌‌ی صبح است و نمیتوانم اینجا برایت همه‌شان را بنویسم.کاش می‌توانستم.ح که برود ، بیشتر برایت خواهم نوشت.

 

امی رو به پنجره‌ی کوچک این‌روزهایش

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۱ ، ۰۹:۲۶

لئوی عزیز

یک دلشکستگی، درست در بطن چپ قلبم ایجاد شده‌است که شاید هزاره‌ها طول بکشد تا ترمیم شود.من امروزم را بد شروع کرده‌ام.از یک آخر هفته‌ی شلوغ ، مهیج ، و همراه با آدم‌هایی که برای روحم خوبند ، رسیدم به یک آخرشب خسته‌ای که میم خستگی‌ام را تکمیل کرد.باید بفهمم تلفیق حسی فراتر از عشق و نفرت چه چیزی می‌شود.می‌شود خواهر کوچک بدجنس بودن؟اما نه ... من هیچوقت بدجنس نبوده‌ام.فقط با میم نتوانستم ، نشد که با او حرف‌های دلم را بزنم.پس تنها برای میم گوش بودم و امروز که از خستگی در حال جان دادن بودم ، درست در چهارمین جلسه‌ی شیمی درمانی‌اش از من گله کرد که چرا اولین چیزها را برای او نمی‌گویم.گفت که از من خیلی دلخور است. میدانی لئو؟ تقصیر من در این زندگی این است که راحت حرف دلم را میزنم.پس حرف را به میم گفتم؛ که رابطه‌مان هیچوقت آنقدر صمیمی نبود. اما یعنی او نمی‌داند صمیمی بودن چیزی جدا از دوست‌داشتن است؟! بعد که دعوایمان شد رفتم و زیر دوش گریه‌هایم را کردم و حالا می‌ترسم از پف چشم‌هایی که فردا صبح مرا لو می‌دهند. هیچ‌کداممان دیگر یک آدم عادی نیستیم.او با سرطان می‌جنگد و من با زندگی‌ای که سخت و دردناک پیش می‌رود و هرشبش یک وزنه‌ی سنگین به قفسه‌ی سینه‌ام اضافه می‌کند.یادت هست می‌گفتم که نباید با غم زیاد بخوابی؟حالا حرفم را پس میگیرم.نازک نارنجی و حساس شده‌ام.و دوست دارم آدم‌ها با کلمات‌شان دردهایم را زیادتر نکنند.سرم را فرو کرده‌ام در ساعات کاری‌ام ، در ورزش آنلاین روزهای زوجم ، در استکان بزرگ چایم ، تا همه‌چیز ته‌نشین شود و من یادم برود که هزاره‌های زیادی طول می‌کشد تا حالم خوب شود.

 

امی با یک دلشکستگی عمیق

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۱ ، ۲۲:۱۱