برای آزادی
لئوی عزیز
خستهتر از آنم که به بعد این روزها بیندیشم.فقط شاید دلم میخواهد سالهای بعدی زندگیام را با فکر و هدف مهاجرت سپری نکنم.دلم میخواهد آزادی دوباره معنای واقعیش را پیدا کند و آدمها دوباره بخندند.اما اینجا هیچکس نمیخندد.امروز که آ آمدهبود دنبالم ، پشت ترافیک همیشگی همت ، چشمهای غمگین آن خانم در ماشین بغلی از ذهنم پاک نمیشود.به آ میگویم چقدر غمگین است و آ در پاسخ به من میگوید ماشینهای دیگر را نگاه کن.بقیه هم همینطورند. نه ! این آن زندگیای که قولش را به ما دادید نبود.نباید اینطور میشد.نباید میجنگیدیم برای چیزی که به طرز مسخرهای حق انسانی آدمهاست.همه حالشان بد است و همه در حال جنگیدنند. برای آدمهایی که دلشان نمیخواهد چشمهایشان را باز کنند ، متاسفم. برای آدمهایی که میجنگند و شهید در راه حق میشوند سوگوارم.و برای آدمهایی که رویاپرداز بودند ولی هیچچیز طبق رویاهایشان پیش نرفت ، دلگیرم. حالا دغدغهی بزرگ من ، از دوری ح به وطن تغییر پیدا کردهاست. با خودم فکر میکنم این همان قدم به قدم به تعالی انسان بودن رسیدن است؟... حالا از موزیکهای رضا یزدانی ، موتزارت ، کیان پورتراب ، رسیدهام به موزیکهای انقلابی که بیشتر روحم را ارضا میکند.رسیدهام به فرهادی که میگوید «گفتی که یک دیار ، هرگز به ظلم و جور نمیماند ، برپا و استوار» ... بله لئوی عزیز. دارم احساسات جدیدی از انسان دغدغهمند بودن را تجربه میکنم و این چیز خوبیست.
امی انقلابی