من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

دور لب‌های تامارو چین‌های کوچکی خورد که بفهمی‌نفهمی یادآور لبخندی بود.« باید جایی پایانی باشد. فقط روی هیچ چیز برچسب 'این پایان است' نزده‌اند. مگر روی پله آخر نردبان برچسب می‌زنند که 'این پله آخر است لطفاً از این بالاتر نروید'؟»

آئومامه سری بالا انداخت.تامارو گفت:«این هم مثل همان است.» آئومامه گفت:«اگر عقل سلیم به کار ببری و چشم‌هایت را وا کنی خوب روشن می‌شود که پایان کجاست.»

تامارو سری پایین آورد.«و اگر روشن نباشد ...» با انگشت افتادن را نشان داد «... پایان درست اینجاست.»


1Q84

هاروکی موراکامی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۲۴

لئوی عزیز

رنگ لاکم را از رنگ‌های همیشگی‌ام، مشکی ، سرمه‌ای و سفید ، ناگهان به گلبهی جیغ تغییر داده‌ام.انگار کودک درونم دوباره در من متولد شد.حالم بهتر است. و در بهاری‌ترین روزهای سال جدید ، افت‌وخیز مودهایم بسیار کمتر شده.شاید بخاطر ندیدن آدم‌هایی‌ست که بودنشان روحت را فرسایش می‌دهد.شاید به خاطر کمتر فکر کردن‌هایم است.شاید بخاطر خوشحالی میم است.نمی‌دانم.لطفا دعا کن همینطور باقی بمانم.برای روز تعطیلم همین بس است که قهوه‌ها را با حوصله سابیده‌ام و عطرش طوری در فضا پر شد که روحم دوباره جلا پیدا کرد.و حالا که دوباره هوا گرم‌ می‌شود آیس کافی بزرگم را برداشته‌ام و پشت پنجره منتظر بارانم.ابرهایی که احتمال بارششان زیاد است آسمان را تاریک کرده‌اند و من بی‌جهت و دیوانه‌وار خوشحال از این باران معمولی هستم.همین است دیگر."دیوانگی" ویژگی ثابت‌قدم تمام روزهایم است.که خوشبختانه امروز دوزش بیشتر است.پیدا کردن موزیک موردعلاقه‌ی کودکی‌ام دلیل دیگر خوشحالی امروزم بود.چیزی باارزش‌تر از یک نوستالژی قدیمی. سعی کردم خودم را با نت‌های بسیار بالایش رها کنم.برقصم و در همان حال با تعجب به خودم بگویم «چرا اینقدر خوب بلدم برقصم...؟!عجیب است» خودم را رها کردم.کمی از انقباضات همیشگی‌ام کاستم.شاید روح زندانی‌شده‌ام در این جسم همیشه سخت‌گیر طعم آزادی را بچشد.برایم گرد جادویی زیادی بفرست؛ همراه با پاسخ نامه‌هایی که هرگز به مقصدشان نرسید.برای خودم می‌خواهم که دوباره به مسیر برگردم.به امی سابقی که کتاب‌ها را می‌بلعید و هربار تعداد کتاب‌های نخوانده‌ش کم و کمتر می‌شد. اما چقدر بی‌رمق شده‌ام در این زمینه. هاروکی موراکامی بزرگ را منتظر گذاشته‌ام.باید دوباره به روال برگردم و داستان‌هایی که هرکدامشان جرقه‌ای‌ست برای زندگی را بخوانم.فعلا باید روزهای خوبم را  طوری زندگی‌شان کنم که بعدا آن‌ها را فراموش نکنم...برای روزهای پیش‌روی مبادا می‌خواهم...زمانی که مرور خاطرات تسلابخش می‌شود.

 

امی در روزهای بهاری خوشایندش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۱۶

لئوی عزیز

صبح‌ها با سردرد خفیفی بیدار می‌شوم.یادم نمی‌آید در کدام زندگی زیست میکنم.کمی طول می‌کشد تا بفهمم امی هستم ، در زندگی نمیدانم چندمم. بفهمم که با خانواده‌ام زندگی می‌کنم. که چندوقتی هست که دیگر سرکار نمی‌روم.از این رو ،‌ با خیال راحت بیدار می‌شوم و استارت یک روز دیگر را می‌زنم. همانقدر که با شب‌ها رابطه‌ی نزدیکی دارم ، با وقت‌هایی که نور خورشید مستقیم به پناهگاه نفوذ می‌کند هم حالم خوب می‌شود. پس چند دقیقه‌ای با چشم‌های بسته همانجا قرار میگیرم.سپاس‌گزاری‌هایم را می‌نویسم. فکرهایم را روی کاغذ پیاده می‌کنم. از ترسیدن‌ها خسته شده‌ام. از به آخر یک تصمیمی فکر کردن و شروع نکردن‌ها. پس یک کار جدید را بدون فکر به پایان موهومش شروع خواهم کرد.احساس می‌کنم فقط به خاطر ترسیدن‌هایم ، در همه‌ی موقعیت‌های حیاتی ، از زندگی‌ام جا مانده‌ام. از چیزی که لایقش بوده‌ام. برای همین آنقدر فکرهایم ازهم گسیخته شده‌اند.برای همین آنقدر مرددم در دنبال‌کردن رویاهایی که به من التماس می‌کنند واقعیشان کنم.آخر نمیفهمم ترس برای چه؟ برای کدام نشدن و اتفاق نیفتادنی می‌شود اینقدر ترسید و جا زد؟! مگر قرار است ته ته همه‌ی این اتفاقات چه چیزی انتظارمان را بکشد؟دلم می‌خواست یک نفر محکم صورتم را توی دستش بگیرد و با چشمان جدی‌اش بهم بگوید به خودم بیایم. بگوید هیچ شکستی ارزش این را ندارد که چند سال دیگر پشیمان از انجام ندادنش باشی.یک نفر بیاید و حقیقت را محکم توی صورتم بکوبد.

پروانه‌ی سفیدی که امروز از پنجره به اتاقم آمد را ، این رخوت دلچسب بهاری که در تنم می‌پیچد را ، این رضایت بعد از هرجلسه کلاس‌‌های آنلاینم را ، آرامش کوتاهی که حالا در این لحظه از زمان نگران چیزی یا کسی نیستم را به فال نیک میگیرم.با خودم و جهان کوچک اطرافم به یک صلح نسبی رسیده‌ام.با اینکه آدم خرافاتی‌ای نیستم اما فقط یک خرافه برای خودم دارم.چیزی که ح و میم کلی بخاطرش مرا مسخره می‌کردند. هروقت حس کردی حالت بیش از اندازه خوب است ، بیش از حد خندیده‌ای ، خیلی خوشحالی ، برو و دیوار را بوس کن.... برای همین باید بروم و دیوار را ببوسم تا حس خوب امروزم خراب نشود.

"که من همه‌ی عمر دنبال معنی زندگی بودم تو یه نشونه‌ای ، یه فرمولی

تهش دیدم همش همینه... همین لحظه‌های خیلی معمولی"

 

امی خوشحال و سپاس‌گزار برای همه‌چیز

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۳۹

لئوی عزیز

خیلی غربتم با همه‌ی آدم‌ها بیشتر از همیشه شده‌است. حتا با ح که نزدیک‌ترین آدم به درونیات من است.این بار که ح را دیدم ، احساس کردم چقدر درون‌گرابودنم بیشتر از قبل است. ح همان بود اما من تغییر کرده‌بودم. تمایلم به سکوت فراتر از تصورم بود.میل به فرار کردنم در برخورد با آدم‌هایی که با آن‌ها راحت بودم ،انقدر زیاد می‌شود که گاهی فکر میکنم می‌شود جمع را ترک کنم و به خانه برگردم؟!...خوب یا بدش را نمی‌دانم.نیاز دارم به تنهایی وسیعی که کسی آن را خراب نکند.صبوری‌ام را تمرین می‌کنم. و خدا می‌داند چقدر دارم سعی میکنم خوب‌تر از گذشته باشم.ورزش کردن تنها ساعتی از روزم است که بین فکرهایم یک مکث بزرگ به وجود می‌آید. انرژی‌های منفی‌ام با نفس‌نفس‌زدن‌هایم از من دور می‌شوند.بهترین حس این روزها موقعی‌ست که ورزشم تمام شده ، دوشم را گرفته‌ام و توی پناهگاه تمیزم موزیک بی‌کلامم را پخش می‌کنم.درست همان قسمت فرش می‌نشینم که آفتاب روشنش کرده.آن موقع در بهترین ورژن خودم هستم.خیلی دورتر از فکرهایم....

فیلم Lost in translation را بعد از سال‌ها دیدم.همیشه توی لیست فیلم‌هایی که میخواستم ببینمشان بود ولی هیچوقت روی مودش نبودم.انگار واقعا همه‌چیز تایم‌بندی مناسب خودش را دارد.در بهترین حالت ممکنم تماشایش کردم و از بعضی از سکانس‌هایش ، سکوت‌های مابین صحنه‌ها ، خیرگی بازیگرش از پشت پنجره‌ی ساختمان ، درماندگی و سرگشتگی‌هایشان ، از همه‌چیز لذت بردم.طوری که توی ذهنم حک شده‌است. دلم از این فیلم‌های آرام می‌خواهد. از این زندگی‌هایی که با جریان ملوی زندگی پیش می‌رود و تو فقط پی این می‌گردی که حالا قرار است چه اتفاقی بیفتد. کمی فلسفه‌ چاشنی زندگی می‌خواهم.شاید بد نیاشد دوباره در خودم غرق‌ شوم و با فلسفه به اصل زندگی برگردم...

 

امی در پوسته‌‌ای سخت

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۳۶

تلاش بسیار می‌طلبد که خودم را جمع‌وجور کنم.همیشه به پخش و پلا کردن خودم تمایل دارم...

 

نامه‌نگاری‌های گوستاوفلوبر و ژرژ ساند

آوازهای کوچکی برای ماه

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۳ ، ۱۶:۲۱

لئوی عزیز

آخر یک روز از لباس این آدم همیشه مقصر و بزدل بیرون خواهم آمد و نقش اصلی خودم را ایفا خواهم کرد. من ، چه کسی هستم؟ مقصر تمام معلول‌های بد و نافرجام دنیا؟ یا کسی که همه‌چیز را قورت می‌دهد اما انفجار ناگهانیش مصادف با اتفاق ناگواری می‌شود.چقدر از چیزی که می‌خواستم باشم دورم. از دنیایی که آرزویش را داشتم و روزهایی که می‌خواستم‌شان.هربار که آمدم روز خوبم را ذره ذره بسازم آخرش تبدیل به بدترین روزم شد.برای همین نمیشود یک روز خوب را تنهایی ساخت. تقدیر هم باید با تو راه بیاید. دیروز صبح تا ظهرش ، خوشحال‌ترین نسخه‌ی خودم بودم اما از غروب تا شب بدترین شب زندگی‌ام را گذراندم. کاش از این زندگی بیرون می‌زدم. مثل پروژه‌ای که هرچقدر رویش وقت گذاشته‌ای و فکر کرده‌ای میبینی نتیجه‌ای نمی‌دهد.قلبم ، سرم ، روح تکه‌تکه‌شده‌ام از حرف‌ها ، چشم‌های قرمز همیشه‌ام ، دیشب خیلی گناه داشتند.دلم باید برای چه کسی بسوزد؟ طرف چه کسی را بگیرم که درست باشد؟ وقتی که حق با همه‌ی آدم‌هاست.در همه‌جای دنیا ، در همه‌ی بحث و جدال‌ها ، جنگ‌های طولانی‌مدت ،در همه و همه ، حق با هرطرفین است.هیچکس جای طرف مقابل زندگی نکرده. هیچکس نمی‌داند او چه زخم‌هایی داشته. پس بدترین شب زندگی‌ام را تقصیر چه کسی بیندازم..؟! تقصیر خودم که همیشه دیوارم کوتاه‌تر از یک دیوار ساده بوده.اما با این حال، از دیشب چیزهای زیادی تغییر کرده. از میم متنفرم و دیگر نگران وضعیتش نیستم. میم همیشه مرا یاد آن دیالوگ می‌اندازد که میگفت «اینکه سختی‌های زیادی کشیدی دلیل نمیشه که همیشه حق با تو باشه» دیگر نمی‌توانم توی دلم به میم بگویم اشکالی ندارد. پس ترجیح میدهم خواهری نداشته باشم.فقط می‌توانم برایش دعا کنم که حالش بهتر شود و با سرطانش مقابله کند. از بابا دلخورم ؛ اما نمیتوانم از محبوب‌ترین آدم زندگی‌ام دست بکشم. از مامان عصبانی‌ام ولی حق را به او می‌دهم که غصه‌ی بیشتری نسبت به ما می‌خورد. پس دلم برای همه‌مان که یک‌جورهایی مقصر و بی‌گناه هستیم می‌سوزد.حالا تعطیلات عید را به طرز فاجعه‌ای گذرانده‌ام و این میان بودن ح هم چیزی را بهتر نکرد.اما رفتنش مرا تنهاتر خواهد کرد. توی اتاق سردی که دیشب پناهم داده بود نشسته‌ام روی سنگ سرد و به زندگی که با من سر لج افتاده‌است نگاه می‌کنم.دیشب فکر می‌کردم که چه بهتر می‌شد اگر زندگی برایم تمام می‌شد.من که از همه‌‌ی چیزهای کوچک دارم ضربه‌های بزرگ میخورم.من که مقصر خیلی از اتفاقات هستم. هیچ‌چیز تمام نمیشود.روزهای بدم نمی‌روند. این بغض باد کرده‌ی توی گلویم محو نمی‌شود. دل‌شکستگی دیشبم مرا از همه‌چیز ناامید کرده.حالا امیدی نیست تا مرا به نقطه امنی برساند.خیلی خسته‌ام و این تازه شروع سالی است که امیدوارم آغازش با ادامه‌اش هیچ ارتباطی نداشته باشد.

 

امی با بغضی به اندازه جرم یک سیاره

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۰۱

بعد از اتمام هرسال انتظارم این است که با یک حلقه‌ی گل به استقبال‌مان بیایند و بگویند دمتان گرم ، بلخره موفق شدید به خط پایان برسید. بعد گردن هرکدام‌مان _ ما آدم‌هایی که خیلی گناه داریم برای زندگی در این جهنم ساختگی_ یک مدال طلا بیاندازند و برایمان سوت و هورا بکشند...پایان هرسال باید به همین حماسی باشد.ما که تا توانسته‌ایم صبوری به خرج داده‌ایم.نامهربانی و ناملایمت‌ آدم‌های دیگر را به خاطر شرایط نامطلوب آن لحظه‌شان تحمل کردیم و دم نزدیم.ما که با ظلم بزرگ شده‌ایم و بیشتر از هر زمان دیگری ان را لمس کرده‌ایم.ما که رویاهایمان به واقعیت نرسیدند و در حد یک فلش‌بک شبانه در خاطرمان ماندند. دیگر غمگین‌ترش نخواهم کرد.برای سال جدید فقط می‌خواهم صبوری‌ام را چند لایه بیشتر کنم(همان پوست کلفت‌بودنم را) و مهربانی‌های گمشده‌ام را کشف کنم.به موفقیت‌های بیشتری باید برسم. به افتخارهایی که هرکدامش باید دلیل خوشحالی طولانی‌مدتم بماند. میم هم قرار است امسال کاملا خوب شود. من مطمئنم برای میم یک معجزه بزرگ اتفاق می‌افتد. پس از همین حالا خودم را برای این اتفاق خوب آماده کرده‌ام.خوشحالی‌های دنبال‌دارم زیادتر از همیشه خواهند شد.نگرانی‌های کمتری دارم.استرس؟ محال است خودم را در موقعیتی قرار دهم که استرس‌زا باشد. همه‌چیز این بار طوری به نفع من خواهد بود که باورت نمی‌شود.چون من خیلی باور دارم به لحظه‌هایی که قرار است بهتر رقم بخورند.به امید سالی که قرار است پر از سلامتی و خوشحالی و نور برای همه‌ی آدم‌های کره‌زمین باشد.

 

امی ذوق‌زده بخاطر سال نو

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۵۹