من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

لئوی عزیز

همه‌چیز را بهم ریخته‌ام ...

اما این باعث نشده‌است که همه‌چیز سرجای درست خودشان قرار بگیرد

رابطه‌ام با آ یک خش بزرگ برداشته‌است.نمی‌دانم قرار است چه اتفاقی برای قلبم بیفتد، فقط می‌دانم ،الان، به هیچ‌وجه، زمان خوبی برای ترک کردن نیست.

اما دیشب ، همانطور که توی ماشین نشسته‌بودیم و من حرف نمی‌زدم و بغض داشت خفه‌ام می‌کرد و فریادهای بلند آ که به من میگفت حرف بزنم ، همه‌چیز را بدتر کرد.قلبم دو تکه شد و دست‌وپاهایم شروع به لرزیدن کرد.ترسیده بودم.از آ که همیشه برایم منبع آرامشم بود ترسیده بودم. حرف‌زدن برایم سخت‌تر است.برای همین باید بنویسمشان.هیچوقت نتوانستم درست حرف‌هایم را بزنم.نتوانستم با کسی مثل نوشتن‌هایم ، کلمه‌هایم را انتخاب کنم.موقع حرف زدن که می‌شود هیچ کلمه‌ای در مغزم نیست اما چشم‌هایم پر از حرف می‌شود.آ خیال می‌کند که این چیزها دست خود آدم است، اما نیست.متلک‌هایش تمامی ندارد.شاید به زودی خسته شوم.شاید به زودی کم بیاورم.اما نمی‌خواهم آسیبی به آ برسد.نمی‌خواهم آسیبی به خودم برسد.انگار دوست‌داشتن برای رابطه‌ای درست، کافی نبود.فکر‌ می‌کنم تا الان ، خیلی اشتباه فکر کرده‌بودم.درباره‌ی عشق.درباره‌ی زندگی.

باید دوباره از نو همه‌چیز را شروع کنم.دارم مقاومت می‌کنم اما خیلی خسته‌ام.

 

 

امی در جنگ با خودش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۱۶

لئوی عزیز

تعطیلات تمام شد.یک کتاب را تمام کرده‌ام؛ مزایای منزوی بودن. و آنقدر در احساسات ناب داستان غرق شده‌بودم که فراموش کرده بودم قبل‌ترها فیلمش را دیده‌ام. به هرحال به خودم آفرین می‌گویم که علی‌رغم کارهایم ، کتاب‌خواندنم ترک نشده. میم برگشت سر خانه‌اش. از شنبه شیمی‌درمانی تزریقی‌اش شروع می‌شود و همه‌مان منتظر اتفاقات خوب هستیم. یک عادت خوب را دارم در برنامه‌هایم جا می‌دهم؛ مدیتیشن‌های شبانه را.حالم را بهتر کرده‌است و باعث شده یک حفره‌ی بزرگ در هاله‌ی سفت و سختم پدید بیاید.اینطور جهانم روشن‌تر شده‌است. لئوی عزیزم ، عاشق لحظات و روزهای خوب گذرایی هستم که برایم مثل آنتراکت میان یک درس سخت است.عاشق دیروز و امروز و فرداها هستم. حالا که ماه از پشت پنجره‌ی پناهگاه مهمان من شده‌است، روی ابرها راه می‌روم و این حالات من ... نه اصلا طبیعی نیستند.

 

امی خوشحال در یک شب مهتابی

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۶

لیلا: نفس اینکه جهان از اینکه هست دورتر نمی‌ره، و زبان امکانِ گشایشِ تمام وجود ما رو نداره، و زمان در دایره‌ای به پس و پیش می‌ره و ما هر بار به خودمون می‌رسیم، به همون جایی که بودیم. این از هر ناکامی‌ای عمیق‌تره.

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۵

پریسا: زندگی‌تون خوبه؟

فرهاد: بله خوبه، زندگی‌ای که توی یه لحظهٔ اضطراری آغاز شد و اون لحظه سال‌هاست که ادامه داره، با آمیزه‌ای از شرم و عذاب.

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۴۱

لیلا: برای عشق باید از چه فعلی استفاده کرد؟ «عشق‌ورزیدن» ، «عشق‌بازی‌کردن» ، «عاشق‌شدن» ، «عاشقی‌کردن» ؟ «ورزیدن»، «شدن»، «کردن» ربطی به خود «عشق» نداره، می‌آد می‌چسبه به «عشق»، همون‌طور که می‌تونه به هر اسم دیگه‌ای بچسبه؛ «تنفرورزیدن» ، «ناکام‌شدن» ، «جسارت‌کردن». اما فعل خودِ «عشق» چیه؟ فعلی که فقط به خود «عشق» برگرده؟ فعلیتِ «عشق» در چه فعلی محقق می‌شه؟ و فاعلیتِ فاعل، یا درست‌تر بگم ، عاشقیّتِ عاشق رو چه فعلی آشکار می‌کنه؟ اون فعلی که فعلِ نهایی «عشق» باشه، هیچ‌کدوم این‌ها نیست انگار. عرب‌ها فعل بهتری براش دارن؛ “عَشِقَ”.خودِ خودِ کلمه فقط.

 

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۷

اون چیزی که در هستی برای ما محدودیت ایجاد می‌کرد، یا دقیق‌تر بگم برای فعل قیدوبند می‌گذاشت ما اسمش رو گذاشتیم «قید»؛ هنوز، الان، همیشه. صفت‌ها تنوع زندگی هستن، فکر کنید اگه همه‌ش یه چیز بود، یه شکل بود، صفت‌ها وجود نداشتن اون‌وقت. فعل‌ها اما برای من یه موجود زنده‌ن، فسیل‌های زنده‌ای که آخرین سلول‌های زبان رو حفظ می‌کنن.

 

+«محمد رضایی‌راد»

+«فعل»

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۵

 

میم جنجالی من
تمام قصه حول تو می‌چرخد.زندگی من است اما نقش اولش را تو بازی خواهی کرد.مشکلاتت  جریان داستان را متلاطم می‌کند و اگر بخندی شاید خورشید دوباره به زندگی یخ‌زده‌ام بتابد.به هرحال این تو هستی که زندگی من را ، غم و شادی های من را به خودت وصل کرده‌ای.دوباره طوفان زده است. این بار به پایه‌های زندگی مشترکت که هیچ اشتراکی در آن نبود.باید اعتراف کنم که اگر همه‌چیز تمام شود من برایت خوشحال‌ترین خپاهم بود.زندگی با آدمی که شبیه تو نمی‌بیند ، شبیه تو فکر نمی‌کند باید زجرآور باشد.و یادت نرود تمام بدبختی‌هایمان از کجا شروع شد.حالا داری جدا می‌شوی ، باید شیمی درمانی شوی و بچه‌دار نمی‌شوی.این‌ها به تنهایی اتفاقات تاثیرگذار مهمی است که آدم را به هم می‌ریزد اما تاب بیاور و این بار هم روسفیدمان کن.ایمانم به تو ، به قوی بودنت آنقدر زیاد است که می‌دانم آخر قصه‌مان خوب خواهد شد.فعلا زندگی روزهای بدش را دارد به ما نشان می‌دهد و همانطور که می‌دانی هرتصمیم اشتباهی باید تاوانی داشته باشد. داری تاوان کدام یک از تصمیم‌هایت را می‌دهی عزیز من؟ آنقدر دردت بزرگ است که غصه‌ام یادم می‌رود و گاهی فکر می‌کنم سپاس‌گزار چه چیز باشم؟خدا مرا می‌بیند؟ما را می‌بیند؟ چطور می‌توانم وسط طوفان برای متعلقاتم سپاس‌گزاری به جا بیاورم؟ولی در کمال ناباوری هنوز شب‌ها را با شکرگزاری به پایان می‌رسانم و شاید اگر بلد نبودمش خیلی وقت پیش دیوانه شده‌بودم.
زندگی خیلی عجیب و شگفت‌انگیز است.روزهای بدش مانند وزنه‌ی سنگینی روی تمام بدنت پخش می‌شود.و روزهای خوبش مثل یک چشم برهم زدن کوتاه‌ست.
اما من امروز را تا نصفه خوب زندگی کردم؛ بعد از هفته‌ها با ح صبحانه بیرون رفتم و ظهر ناخن‌های کج‌وکوله‌ام را مرتب کردم.یک عالمه خندیده‌ام فارغ از غوغا ی جهان.
ناگهان میم خبر جداشدنش را مثل بمب در خانه‌مان انداخت.خانه‌مان در سکوت فرو رفت.و شاید هم کمی به خودش لرزید. کسی تا به حال زمین‌لرزه‌‌ خانه‌هایی را که غم ساکنانش را می‌بلعد اندازه نگرفته است.که شاید اگر اندازه می‌گرفت تمام آمار جهان تغییر می‌کرد.میم حرف می‌زد و هرکس چیزی می‌گفت.همه حق داشتند.همه بغض داشتند.من نشسته‌بودم و نظاره می‌کردم و گریه می‌کردم.درد دوری ح را ، درد بزرگ میم قورت داد.و من دردکشیده‌ام.دردکشیده‌ای حرفه‌ای که تا آخرین لحظه به روزهای روشن امیدوار مانده‌است.

 

امی زیر آوار

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ مرداد ۰۱ ، ۱۸:۵۸

لئوی عزیز

از این صبح‌های شبیه به پاییز تهران دارم لذت می‌برم.تابستانی که صبح‌هایش پاییزی‌ترین بودند و من هرروز که بیدار می‌شدم از سرمای جزئی خانه ، به پتویم پناه می‌بردم و صبحانه‌ام را روی تخت می‌خوردم.انگار دارم نشانه‌های دلخواهم را پیدا می‌کنم.خدا برایم یک سری چیزهای کوچک اما بزرگی را علامت زده‌است.با پیدا کردنشان خوشحالی عمیقی از قلبم متصاعد می‌شود.حالا بهتر از قبل با روزهایم ، با سردرد همیشگی‌ام ، حفره‌ی توی روحم و زخم‌های قلبم کنار می‌آیم.مجروحی که زخم‌هایش را با آگاهی کامل درک می‌کند و حس می‌کند اما از زندگی متنفر نیست. زیرا که زمان زخم‌ها را سطحی می‌کند.هرروز که بیدار می‌شوم مقدار زیادی فراموشی می‌گیرم و بعد به زندگی عادی ادامه می‌دهم.هرشب که می‌خوابم به دردها و مشکلاتی که سرانجامشان نامعلوم است ، عادت می‌کنم و صبح روز بعد را کمی سبک‌تر سپری می‌کنم.ویژگی آدم‌ها همین است دیگر.خو گرفتن به بالا و پایین زندگی و پوست‌کلفت‌شدن به مرور.

خیلی نازک‌نارنجی بودم آن روزهایی را که نامه‌هایم بوی ناامیدی می‌داد.حالا محکمم ، قوی ایستاده‌ام و خودم را به زندگی ، به روشنای روز سپرده‌ام.همه‌چیز بلخره تمام می‌شود.و دنیا روزهای خوبش را هم دوباره به من نشان خواهد داد.خیلی امید دارم.خیلی حالم خوب است.دارم حال خوبم را خودم می‌سازم.مثل آن روزکه داشت با همه در شرکت دعوایم می‌شد اما تصمیم گرفتم بعد از ساعت کاری‌ام لابه‌لای کتاب‌فروشی‌های انقلاب پرسه بزنم.دست آخر هم ، با چهار کتاب هیجان‌انگیز به خانه برگشتم.یا دیروز که آ را دیدم و دوباره قلبم از نو به تپش افتاد.پس باید دست بجنبانم و از این لحظه‌هایی که خوشحالم و هیچ‌چیز باعث حال بدم نمی‌شود استفاده کنم.خیلی سپاس‌گزار خوشحالی‌هایم در شرایط سخت هستم.انگار اگر این روزها نبودند ، قدر هیچ‌چیز را نمی‌دانستم.دعاهایت برایم ، دارد برآورده می‌شوند.نوشتن برای تو بود که توانست قلبم را رقیق کند.اگر نه احتمالا در غار دورافتاده‌ام در انزوایی باورنکردنی دست‌وپا می‌زدم و کسی نمیفهمید چه چیزهایی بر من گذشت.

 

امی تماما سپاس‌گزار و خوشحال

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۱ ، ۰۸:۱۰