من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۳ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

لئوی عزیز

ناخن‌هایم را سرمه‌ای کهکشانی کرده‌ام و مدام بهشان زل می‌زنم. خوشحال خسته‌ای هستم که بعد از مدت‌ها پناهگاهم را سروسامان داده‌ام.حالا با سرمای پاییزی زیرپتو خزیده‌ام و نامه‌ی چهارشنبه عصر را دوباره پاک‌نویس میکنم.

سرکار رفتن با این آدم‌های غریب با من ، که رفتارهایشان آزاردهنده است یک چالش بزرگ برایم محسوب می‌شود.اما اهمیت نمیدهم‌. با کتاب اول صبحم ، با سریال‌های تایم ناهارم ، با سه قهوه لیوان در روزم ، تمام این چالش را با موفقیت طی میکنم و ساعت چهار و نیم نفس حبس‌شده‌ام را بیرون می‌دهم. با خودم میگویم امی ، تحمل کن! باید اینجا کوله‌بارت را پر کنی تا با فرصت‌های بهتری در آینده روبه‌رو شوی! دارم دوام می‌آورم و ماراتن سخت آزمایشگاه و ارزیابی‌هایش را آهسته و پیوسته می‌دوم.باید برنده شوم و چندسال دیگر برای خودم و این سختی‌های بزرگی که مسخره می‌شوند ، کف بزنم.

بخاطر روحیه‌ی میم ، یک سفر کوچک رفته‌ام که باعث شد من هم از مردن در روزمرگی‌ها و نگرانی‌ها، تا حدی نجات پیدا کنم.یک روز صبح را در باران پیاده‌روی کردم و در امواج متلاطم دریا ، فکرهای سنگینم را غرق کرده‌ام.توی سبزترین جنگل‌ها سرم را رو به آسمان گرفتم و باد توی موهای خیلی کوتاهم تاب خورد.کارهایی کرده‌ام که زنده بودن خودم را یادآور شوم.آخر خیلی مرده‌بودم. بعد از رفتن ح مُردم و هرچقدر به زندگی چنگ زدم زنده‌ام نکرد. این اتفاقات اخیر کمی روحم را زنده کرد.امیدم را دوباره روشن کرد و مرا به این فکر واداشت که می‌شود حتا در وطن هم زندگی را همانطور که دوست داری پیش ببری.برای آزادی جنگیدن ، مرا زنده کرد. امیدوارم ساخت و روحم دوباره سرپاگشت.حالا فراموش کرده‌ام ح در یک کشور دیگر است و چقدر دوست شدن با آدم‌ها و ارتباط برقرار کردن برایم دشوار است.این فراموشی‌ها به نفعم بود.گاهی فکر میکنم همه‌چیز طوری چیده‌شده که کمترین صدمه را ببینم.دیگر به خودم فکر نمیکنم. آدم‌های دیگر هم برایم اهمیت پیدا کرده‌اند. اخبار را دنبال میکنم و از خبرهای تلخ قلبم به درد می‌آید.من قبل‌ترها مفهوم وطن و هم‌وطن را بی‌معنی می‌دانستم.با خودم فکر می‌کردم این مرزها ساختگی است.وطن یعنی چه وقتی که تمام این‌ها را ما آدم‌ها وضع کرده‌ایم؟ اما حالا زیاد به این واژه‌ی غریب فکر میکنم.وطن یعنی چیزی که ارزش جنگیدن داشته باشد و این اولین بار است که دلم می‌خواهد با تمام قلبم بجنگم.رویاهایم را زیر پا بگذارم و چیزی را باعث شوم. لئو ، آخر آدم‌های ظالم زیادی در دنیا هستند که زندگی را سخت می‌کنند.باید با آن‌ها جنگید.و دوباره فریاد آزادی را سر داد. آزادی از ما خیلی دور بود آنقدر دور که واژه‌ی موردعلاقه‌ام نبود. اما حالا نزدیک است ، ملموس است و دست‌یافتنی‌تر از تصوراتم. باید اوضاع تغییر کند.من دلم به این آینده روشن است و بوی بهبود ز اوضاع جهان را می‌شنوم‌.

 

امی در روزهای آزادی

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۰۱ ، ۱۹:۳۷

لئوی عزیز

خسته‌تر از آنم که به بعد این روزها بیندیشم.فقط شاید دلم میخواهد سال‌های بعدی زندگی‌ام را با فکر و هدف مهاجرت سپری نکنم.دلم می‌خواهد آزادی دوباره معنای واقعیش را پیدا کند و آدم‌ها دوباره بخندند.اما اینجا هیچکس نمی‌خندد.امروز که آ آمده‌بود دنبالم ، پشت ترافیک همیشگی همت ، چشم‌های غمگین آن خانم در ماشین بغلی از ذهنم پاک نمیشود.به آ می‌گویم چقدر غمگین است و آ در پاسخ به من می‌گوید ماشین‌های دیگر را نگاه کن.بقیه هم همینطورند. نه ! این آن زندگی‌ای که قولش را به ما دادید نبود.نباید اینطور می‌شد.نباید می‌جنگیدیم برای چیزی که به طرز مسخره‌ای حق انسانی آدم‌هاست.همه حالشان بد است و همه در حال جنگیدنند. برای آدم‌هایی که دلشان نمیخواهد چشم‌هایشان را باز کنند ، متاسفم. برای آدم‌هایی که می‌جنگند و شهید در راه حق می‌شوند سوگوارم.و برای آدم‌هایی که رویاپرداز بودند ولی هیچ‌چیز طبق رویاهایشان پیش نرفت ، دلگیرم. حالا دغدغه‌ی بزرگ من ، از دوری ح به وطن تغییر پیدا کرده‌است. با خودم فکر میکنم این همان قدم به قدم به تعالی انسان بودن رسیدن است؟... حالا از موزیک‌های رضا یزدانی ، موتزارت ، کیان پورتراب ، رسیده‌ام به موزیک‌های انقلابی که بیشتر روحم را ارضا میکند.رسیده‌ام به فرهادی که می‌گوید «گفتی که یک دیار ، هرگز به ظلم و جور نمی‌ماند ، برپا و استوار» ... بله لئوی عزیز. دارم احساسات جدیدی از انسان دغدغه‌مند بودن را تجربه می‌کنم و این چیز خوبی‌ست.

 

امی انقلابی 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۰۱ ، ۲۰:۲۰

لئوی عزیز 

تعطیلات آخر هفته‌ام بی ح گذشت؛ با سیلی از اخبار هولناکی که امید دارم ته آن به آزادی ختم می‌شود.به ایجاد تغییری که درنهایت همه‌مان حق انتخاب داشته‌باشیم.چقدر خوشحالم و چقدر غمگین.مامان می‌گوید «انقلاب همین است دیگر.کلی تلفات دارد.» اما من برایم این چیزها جدید است.دوس ندارم تاریخ تکرار شود.باید طور دیگری رقم بخورد. بگذار چیز دیگری نگویم.

از ح برایت می‌گویم که چهارشنبه با پیامش گریه‌ام گرفت از دلتنگی زیاد. از روزهای کاری‌ام که خوب است و کارم سبک‌تر شده. از موهایم که از یک سانتی‌متری تراشیدمش و باز هم سنگینم. از چه چیزی برایت بنویسم؟کدامشان احساسات بیشتری از من را صرف کرده‌؟ نمی‌دانم. فقط میخواهم بنویسم.چیزی از این روزها که حس و حالم را با خودش داشته باشد. 

راستی حواست بود که اولین روز پاییز را مثل هرسال نتوانستم جشن بگیرم؟... چقدر بی‌حواسم.اما در این شرایط اسفناک دیگر مهم نیست کی پاییز آمده‌است و تابستان تمام شده. نور خورشید حالا بهتر پناهگاه را روشن می‌کند.و قلبم در روزهای سرد سال گرم‌تر است.و اگر امید را از زندگی‌ام خط بزنم ، چیزی‌ برای از دست دادن نخواهم داشت.یک فکرهایی توی سرم هست. رویاهای جدیدی باید بسازم و فکرهایم را از نو بچینمشان.باید بجنگیم برای چیزهایی که داشتیم از دست می‌دادیم.بار دیگر این جنب‌وجوش‌ها ، این تب‌‌وتاب‌ها ، مرا به زندگی برگردانده‌است و باعث شده‌است کمتر جای خالی ح توی ذوقم بخورد.دلم می‌خواهد همه‌چیز به خوبی تمام شود؛ که ته این نامه را اینطور تمام کنم «کاشکی آخر این سوز بهاری باشد»

 

 

امی در روزهای آزادی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۰۱ ، ۱۸:۵۳