من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۳ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

لئوی عزیز

امروز بعد از مقاومت‌های بسیار در برابر مصائب تمام‌نشدنی زندگی بلخره گریه کردم.گریه‌ای که هیچ‌جوره نمیتوانستم قطعش کنم.باید طوری غم‌های درون قلبم را خالی می‌کردم.امروز منفجر شدم.از عصبانیت ، از خشم تمام این مدت که سرکار می‌رفتم ، از این آدمی که توی آینه به من زل می‌زند اما آن امی‌ای که می‌شناختم نیست.آدم‌ها ، موقعیت‌ها طوری تو را عوض می‌کنند که تو خشمگین می‌شوی.خشمگین از اینکه تصورش را هم نمی‌کردی که یک روز همچین آدمی شوی.من که بُلد‌ترین ویژگی شخصیتم را مهربان بودن و صبوری بیش از اندازه می‌دانستم حالا اصلا نمی‌توانم با غریبه‌های توی خیابان هم مهربان باشم.این همه پرخاشگری از من کسی را ساخته که دلم می‌خواهد تا آخر عمرم بخاطرش زار بزنم.خیلی دیر است اما نقطه‌ام را انتهای این پاراگراف ترسناکی که دو سال طول کشید خواهم گذاشت.حالا توی آشپزخانه نشسته‌ام. قصه‌ی امروزم زیادی طول کشیده.میم اتاق عمل است.مامان از صبح بیمارستان بوده.من با نگرانی‌هایم ، ترس‌هایم ، ناامیدی‌هایم دسر مهمانی فرداشب خاله ن را درست می‌کنم و شاید یک روز فراموش کنم روزهایی که کاملا در افسردگی شناور بودم ولی دوست داشتم ادامه دهم... نقطه

 

امی پس از یک روز طولانی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۰۲ ، ۲۱:۵۱

لئوی عزیز

اوضاع شرکت روبه‌راه است.رابطه‌ام با آدم‌ها در معمولی‌ترین حالت خودش است.میم بیمارستان بستری‌ست و هنوز عملش نکرده‌اند.دیروز بعد از ملاقات میم با مامان توی بازار تجریش زیر باران و هوای مه‌گرفته‌ی آنجا قدم می‌زدیم و من بهترین حس‌ها را در نامناسب‌ترین زمان ممکن احساس می‌کردم.باید خوشحالی‌هایم را نگه دارم تا زمان مناسبش.حق من نیست که زندگی را اکثر اوقات خوشحال _ وقتی می‌گویم خوشحال یعنی با تمام وجود و بدون هیچ دغدغه و فکری _ باشم.باید این اندوه را سپری کنم تا به قسمت‌های خوبش هم برسم. مشغول لینکدین درست کردن هستم.مشغولیات جزئی‌م را نگه داشته‌ام تا سرم گرم فعالیت‌هایی باشد که حداقل پیشرفتی برایم رقم بزنند.قلبم توی سینه‌ام نیست.و اگر مغزم را بشکافند مدام فکر و خیال است که درهم گره خورده. چرا باید سرنوشت من اینطور آشفته باشد؟ چرا میم نباید طعم خوشبختی را برای یک مدت خیلی طولانی بچشد؟ چرا بابا ناگهان در خودش فرو می‌رود؟ چرا مامان با نگرانی‌هایش برای میم ، گاهی مرا نمی‌بیند؟چرا هیچ چیز برایمان خوب پیش نرفت ؟ کجای زندگی را اشتباه آمدیم؟؟ کجای دنیا را گرفته‌بودیم مگر که چشم دیدن خانواده‌ی کوچک شادمان را نداشت؟!... کاش واقعا خدایی در آسمان باشد و ببیند چقدر دلگیرم و چقدر سوال برایم وجود دارد. کاش بخوابم و ده زندگی دیگر بیدار شوم؛ زمانی مناسب برای تمام خوشحالی‌های کوچکم.

 

امی دلگیر

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۰۲ ، ۲۲:۲۰

لئوی عزیز

سرما جوری زیر پوست نازک‌نارنجی بدنم می‌دود که دل‌دردهایم چند برابر می‌شود و دوباره اگزماهای پوستی‌ام به من بازمی‌گردد.پوست خشک و خسته‌ی صورتم که حالا ملتهب است را خوب چرب می‌کنم. چای زنجبیل و نباتم را سر می‌کشم.سریال جدیدم را خوب پیش برده‌ام و همچنان پای حرفم هستم؛ برای من هیچ ژانری به جذابی حال‌و هوای جنگ‌جهانی دوم نیست.پس با این سریال هشت قسمتی حالم مساعد است.پاییز ناگهان زمستان شد و من انگار که جا مانده‌ام.از زندگی جا نمانم! لباس‌های گرم یک لحظه هم مرا رها نمی‌کنند و من چسبیده‌ام به گرمای دلچسب شوفاژ کنار تخت.چسبیده‌ام به این روزها که هر لحظه‌شان تلنگر است برای من... برای منی که در لحظه زندگی کردنم حالا دردسر شده‌است.منتظر اتفاق بزرگ‌تری هستم. در انتهای پاییز خبر خوش این تغییر بزرگ را سراسیمه برایت خواهم گفت.آسمان صاف است و ماه کامل توی آسمان با ابرهای کوچک پوشانده می‌شود.خودم را برای روزهای بهتر آماده کرده‌ام.خستگی‌هایم بهای خوشحالی‌های آینده‌ام است.سکوت شب ، رفته رفته خانه را در برمیگیرد.ماه کامل انرژیم را چند برابر می‌کند.امشب با قلبی پر از خوشحالی‌های اتفاق نیفتاده می‌خوابم و رویاهایم این بار به من نزدیک‌ترند.چیزی تا طلوع خورشید نمانده...

 

امی مشغول

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آذر ۰۲ ، ۲۲:۴۳