من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۹ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

لئوی عزیز
امروز به سختی خودم را از تخت جدا کردم.کسی خانه نبود.دوباره به سختی خودم را قانع کردم که اگر این بار هم نشد ، اشکالی ندارد.می‌توانی حواست را پرت روزهای آینده کنی. پرت میم که داستانش دارد طولانی می‌شود ، یا پرت آ که او هم دست کمی ندارد از میم و سگ سیاه افسردگی سفت بغلش کرده‌است. حتا می‌توانی به روزهای خوشحالی که خاله ن و عمو ر ایران هستند فکر کنی و همه‌ این روزها را فراموش کنی. برای همین بدو بدو مقنعه سرمه‌ایم را اتو کردم و از خانه بیرون زدم.
البته قرص پرانول و پلی‌لیست راننده‌ی اسنپ که از ابتدا تا انتهایش شادمهر خواند ، در آرامش و خونسردیم بی‌تاثیر نبود. درست سر ساعت رسیده بودم. فرم درخواستم را پر کردم و منتظر ماندم. نمیدانم چقدر طول کشید. اما احساس کردم همینجاست. جایی که ماندگار شدنم حتمی است.پروفسور ح به من می‌گوید درست مثل شاگردهایش هستم و میخواهد یک فرصت در اختیارم بگذارد.یک عالمه حرف می‌زند.و من هم مدام سر تکان می‌دهم.خوشحالی دارد از مغزم آرام آرام وارد رگ‌هایم می‌شود.تمام حواسم را خوب جمع کرده‌ام تا بهترین خودم را نشان دهم. از آن‌جا تا خانه را پرواز کردم.خوشحالی ، درست وسط یک غصه‌ی بزرگ و  سهمگین ، خودش را به من نشان داد و زندگی‌ام را آفتابی کرد.حالا قلبم سفید است.غصه‌ی میم و آ را به روزهای بعد موکول کرده‌ام. حالا باران می‌بارد.یک موسیقی بی‌کلام پخش شده‌است.زیر لب ، سپاس‌گزارم ، ممنونم. و میم را به همان خدایی سپرده‌ام که امروز خودم را...
حتما اتفاق خوبی خواهد افتاد.

 

امی با یک قلب سفید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۰۰ ، ۰۰:۵۷

لئوی عزیز

برف امروز با اندوه سنگین من قاطی شده بود و روزم را حسابی ساخت.چه روز سردی!
دلم می‌خواست این کابوس طولانی یک روز بلخره تمام شود و آفتاب دوباره به خانواده‌ی کوچک‌مان خودش را نشان دهد.اما اینجا حسابی ابری است.علیرغم برف و باران پشت پنجره که همه چیز را می‌شوید و می‌برد ، ما پر از نگرانی و استرس هستیم.پر از بغض برای تکرار روزهایی که هیچ دوستشان نداشتیم و کمرمان گاهی خم می‌شد زیر بار سختی‌اش.!
به هرحال جبر زندگی است؛ بالا و پایین‌هایی که در زندگی هر آدمی پیدا می‌شود.اما من ، شخصا از خدا می‌خواستم که من به جای میم با همچین چیزی زندگی‌ام به چالش کشیده می‌شد. میم گناه دارد.میم حسابی گناه دارد.قلبم برای میم ، خواهر بیچاره‌ام ، خیلی فشرده‌است.
حالا دوباره یعنی همه‌چیز شروع می‌شود؟!!نه... می‌تواند زندگی طور دیگری رقم بخورد و میم گذرش به شیمی درمانی لعنتی نیفتد.دعا می‌کنم.شبانه‌روز در حال دعا کردنم.و تمام اعتقاداتم را که در هاله‌ای از ابهام نگهشان داشته بودم ، با خودم حمل می‌کنم و از هرچیزی ، از هرکسی که میشناسم ، عاجزانه خواهش می‌کنم که برای میم دعا کند.
تو بودی و دیدی که سرطان تا چه حد می‌تواند آدم را بکشد.روحت را فرسایش دهد و ظاهرت را به یغما برد.من از این اتفاقات بد ، از این سنگینی قلبم ، از این باران نیمه‌شب پاییزی ، از تمام دنیا ، خیلی خسته‌ام.
کاش یک نفر دیگر مرا بیدار نکند برای این زندگی!
همه‌چیز بیش‌از حد ناعادلانه دارد پیش می‌رود لئو و این اتفاق حق میم نیست!حق ما این همه روزهای بد را سپری کردن نیست!!!

 

امی غم‌زده در اولین روز برفی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۰۰ ، ۰۰:۱۳

"همیشگی" مربوط به موجود و یا وجودی غیر از انسان است.هر آنچه به انسان ختم می‌شود ، "موقت" است.

 

+《پونه مقیمی》

+《تکه‌هایی از یک کل منسجم》

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۳

از این توهم بیرون بیاییم که دیگران ما را طرد می‌کنند.ما فقط در کودکیمان می‌توانستیم طرد شویم چون طرد شدن نوعی "احتیاج به حضور شخص خاص داشتن" را نشان می‌دهد و ما در بزرگسالی نیازمند حضوری خاص نیستیم.

 

+《پونه مقیمی》

+《تکه‌های از یک کل منسجم》

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۲

وقتی بزرگ می‌شویم در ما توانایی بقا رشد می‌کند و ما می‌توانیم دنیا و آدم‌ها را تجربه کنیم ، حتا طرد شویم ، زخمی شویم و بتوانیم به سلامت از این درد عبور کنیم و دیگر نیازمند حضور خاص آدم‌ها نباشیم.
وقتی بزرگ‌تر می‌شویم نجات ما به حضور آدم خاصی وابسته نیست و اگر بخواهیم حقیقت زندگی را ببینیم ، متوجه خواهیم شد که نه تشویق آدم‌ها خیلی ضروری است و مهم است و نه نادیده‌گرفته شدن از طرف آن‌ها.انگار آدم‌ها شبیه به رابطه‌هایی می‌شوند که ما مدام تجربه می‌کنیم تا رفتارها و توقعات کودکیمان کم‌رنگ‌ و کم‌رنگ‌تر شوند و شبیه‌ترین به "خودمان" شویم، بدون وابستگی و احتیاج به شخص خاصی.

 

+《پونه مقیمی》

+《تکه‌هایی از یک کل منسجم》

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۰۰ ، ۱۶:۱۰

لئوی عزیز

برای این روزهای آخر پاییز می‌نویسم که همه‌چیز خوب است. شاید به بهترین شکل ممکن خودش. به هرحال گله‌ای از زندگی ندارم و خوشحالم که در جریان پرپیچ و خم آن ، حل شده‌ام و دیگر ته‌نشین نیستم. حالا خوشبختانه گذشته از من فاصله‌اش زیاد است و دیگر شب‌ها پرت نمیشوم در آن‌ها. حتا آینده هم از من خیلی دور است؛ دارم فقط در زمان حال زندگی می‌کنم و به آخر هیچ‌چیز فکر نمی‌کنم. دارم اصل زندگی‌ام را بر این پایه پیش می‌برم" که اگر دوست داری ، که اگر خوشحالت می‌کند، پس چرا که نه؟" . برای همین حتا از بزرگ‌ترین اشتباه اخیرم هم رضایت دارم.تجربه‌ای بود که باید از سر می‌گذراندم پس چه جای شکوه و شکایت؟! اگر بخواهم از این روزهایی که گذشتند برایت بگویم ، اینطور خواهم نوشت که صبح‌ها ، صبحانه را جلوی پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه با مامان میخورم. دارم مرتب ورزش می‌کنم. حالا چند دوست غریبه پیدا کرده‌ام. از دردهای بعد از تمرین لذت زیادی می‌برم و انگار هنوز هم درد برایم واژه‌ای لذت‌بخش است ، برای من که انسان بودنم توام شده است با رنج کشیدن(هیچوقت عوض نمی‌شوم!). حالا کتابی که می‌خوانم هرچند خوب است اما مرا بند نمی‌کند به خودش ، برای همین خیلی طول می‌کشد تا تمام شود. و هوای اینجا آنقدر آلوده است که خیلی وقت است صبح‌ها را ندویده‌ام. موزیک خوبی در پلی‌لیستم پیدا نمیکنم جز ویوالدی. اما همچنان موسیقی جز جدانشدنی روزمرگی‌هایم هست. از آدم‌های خیلی زیادی دل‌کنده‌ام و توقعم را به صفرترین نقطه رسانده‌ام. برای همین دایره‌ی روابطم روز به روز کوچک‌تر می‌شود. زندگی خیلی عجیب‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. اما یادت باشد من همچنان همان آدم سابقم ؛ همیشه سپاس‌گزار ، عاشق زندگی و امیدوار به آینده‌ی پیش رو.

 

امی در روزهای روشن و نارنجی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۰ ، ۱۴:۳۸

واقعیت انکارناپذیر این است: زندگی قرار است تمام شود.قرار است یک سری از آدم‌ها را از دست بدهیم ، قرار است هم گریه داشته باشیم و هم خنده ، قرار است آدم‌هایی ضربه بزنند و آدم‌هایی مرهم شوند.قرار است تولدها و مرگ‌ها در کنار هم باشند ،قرار است اطمینان کنیم و لذت ببریم و بعضی‌وقت‌ها پیش‌بینی‌هایمان برای پایداری "لذت و اعتماد" درست از آب درنیاید.

خلاصه قرار است که زندگی دقیقا طبق برنامه‌ریزی‌های ما جلو نرود.

 

+《پونه مقیمی》

+《تکه‌هایی از یک کل منسجم》

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۱۸:۰۶

لئوی عزیز

 تاریکی کم‌جانی مرا فراگرفته‌است.خودم را مجبور کرده‌ام به نوشتن.به خوبی می‌دانم  ننوشتن ، یک جور تنبیه روانی علیه خودم است که خودم ناخودآگاه انجامش می‌دهم. برای همین زیاد سنگین بودم. مغزم خسته‌تر از این روزهایی بود که می‌گذشت.اما وضعیت قلبم تقریبا خوب بود.میپرسی بخاطر آدم فضایی؟ گمان می‌کنم. آخر زندگی خیلی فرق دارد زمانی که کسی در انتهایی‌ترین قسمت قلبت روزها را با تو زندگی کند. آدم فضایی عجیب من!کاش بفهمی که بخاطر تو و این احساس قوی و تند و تیز دوست‌داشتنت ، چقدر از شخصیت گوشه‌گیر و هراسانم فاصله گرفته‌ام. دارم بهتر می‌شوم‌. خود بهترم را در آینه میبینم. و برای همین یقینم به تو بیشتر می‌شود.تو مرا از بزرگ‌ترین ترس زندگی‌ام نجات دادی.و قدم به قدم مرا سمت روشنایی زندگی راهنمایی کردی. از این همه آرام حرکت کردنمان خوشم می‌آید. از این زندگی ، که قبل از تو نمی‌توانستم ،که بلد نبودم کسی را اینطور به قلبم راه بدهم بیشتر خوشم می‌آید. خیلی پوست کلفت شده‌ام؛ حالا حتا اگر زندگی به من روی بدش را هم نشان بدهد و دوباره قلبم را خالی کند، سپاس‌گزار خواهم ماند. عادت کرده‌ام به این همه شکرگزاری برای چیزهای کوچک. همین‌چیزها بودند که زندگی را برایم دوست‌داشتنی کرده‌اند. حالا مهم نیست در دنیا آدم مهمی شوم ، مهم نیست به جایگاه‌های بزرگی برسم و ثروت و موفقیت به من نزدیک باشند. تعریف‌های خوشبختی برای من کاملا دچار تغییر شده‌اند. همین که می‌توانم از اتفاقات کوچک زندگی خوشحال‌ترین باشم یعنی به هدف اصلیم رسیده‌ام. برای همین همه‌چیز را آسان گرفته‌ام.
آسان گرفته‌ام که آسان بگذرد. قلبم خیلی پر از نور و ایمان و جادو شده‌است. تاثیر سرمای پشت پنجره‌است یا گرمای مطبوع رادیاتور کنار تختم؟ نمی‌دانم! به هرحال ، حال همه‌ی ما خوب است. این بار تو باور کن!

 

امی استوار در سپاس‌گزاری‌های شبانه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۰۰ ، ۰۱:۱۰

بعد از آن همه نامه که برایت نوشتم و به مقصد نرسید ، بعد از پیدا کردنت در دنیای واقعی آدم‌ها ، بعد از تجربه‌ی عجیب چند وقت پیشم ، بعد از تمام این تغییرات ، دیگر نتوانستم در بلاگفا احساس امنیت کنم. دیگر به آنجا تعلق نداشتم. برای همین خودم را جمع کردم ، ذره به ذره‌ی کلماتی را که از در و دیوار آنجا آویزان کرده‌بودم را . تمام خودم را به اینجا آورده‌ام اما حیف از آن نامه‌ها ...

حالا اینجا خیلی فرق دارد ، شاید خیلی طول بکشد تا اینجا کاملا مستقر شوم . اما دلم آرام‌تر است. اینجا دوباره خواهم نوشت از مونولوگ های که بی سروته می‌گذاشتمشان. از تکه‌های کتاب‌هایی که می‌خواندم. لئوی عزیزم شاید برای تو دوباره نامه بنویسم. تکلیفم اصلا مشخص نیست. فقط جایی را می‌خواستم که دوباره دستم به نوشتن برود. که کسی این امی را نشناسد. امیدوارم ، امیدوارم اینجا همان سیاره‌ی موردنظر قابل سکونت من باشد. 

 

امی در خانه‌ی چدید

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۰ ، ۱۹:۴۴