من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۷ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

چرا این همه فرق می‌کند تاریکی با تاریکی؟چرا تاریکی ته گور فرق می‌کند با تاریکی اتاق؟...فرق می‌کند با تاریکی ته چاه؟ ...فرق می‌کند با تاریکی زهدان؟...وقتی دایی با آن دو حفره خالی چشم‌ها توی صورتش ، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط طوری برگشت که انگار می‌بیند.طوری برگشت که من ترسیدم. تو بگو ، "نایی". چرا تاریکی ازل فرق می‌کند با تاریکی ابد؟ چرا تاریکی پشت چشم‌هام سوزن سوزن می‌شود نایی؟ تو که از ستاره‌ی دیگری آمده‌ای ...تو بگو 

 

+«رضا قاسمی»

+«چاه بابل»

 

 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۵۵

 اگر به تو بگویند فقط چند روز دیگر زنده ای چه می کنی؟

+ منظورت را نمی فهمم.

-فرض کن سرطان گرفته ای یا ایدز یا بیماری دیگری از این قبیل و می دانی فقط مدت کمی زنده خواهی ماند.

+ آدم اگر عاقل باشد همه حساب و کتاب ها را کنار می گذارد و بقیه عمرش را خوشگذرانی می کند.

- یکی بود که همین کار را کرد. هرچه داشت فروخت. همه پول هایش را به باد داد. مسافرت، بهترین غذاها، بهترین هتل ها. بعد می دانی چه اتفاقی افتاد؟ ناگهان راه علاج پیدا شد. حالا می توانست به زندگی ادامه بدهد اما دیگر چیزی برایش باقی نمانده بود. همه چیز را باید از صفر شروع می کرد. و بدتر از همه اینکه تازه فهمیده بود زندگی یعنی چه.

 

 +«رضا قاسمی»

+«چاه بابل»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۵۴

شوربختی مرد در این است که سن خود را نمی‌بیند.جسمش پیر می‌شود اما تمنایش همچنان جوان می‌ماند.زن ، هستی‌اش با زمان گره خورده. آن ساعت درونی که نظم می‌دهد به چرخه‌ی زایمان ، آن عقربه که در لحظه‌ای مقرر می‌ایستد روی ساعت یائسگی. اینها همه پای زن را راه می‌برد روی زمین سخت واقعیت. هرروز که می‌ایستد برابر آینه تا خطی بکشد به چشم یا سرخی بدهد به لب ، تصویر روبه‌رو خیره‌اش می‌کند به ردپای زمان که ذره ذره چین می‌دهد به پوست.اما مرد پایش لب گور هم باشد ، چشمش که بیفتد به دختری زیبا ، جوانی او را می‌بیند اما زانوان خمیده و عصای خود را نه؛ مگر وقتی که واقعیت با بی‌رحمی تمام آوار می‌شود روی سرش.

 

+«رضا قاسمی»

+«چاه بابل»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۷:۵۱

لئوی عزیز

ماندنی نیستم اینجا و چیزی که در درونم احساسش میکنم این است که انگار دارم از یک تبعید یک سال و خورده‌ای ، خلاص می‌شوم. برای همین دیروز که آنقدر شجاعانه اعلام کردم یک نفر را به جای من بیاورند ، خوشحالیم توی بال‌های نامرئی‌ام راه پیدا کرد و من هرچند دستپاچه ، اما پرواز کردم.خیلی شجاعت می‌خواهد که از پست و مقام بالای این شرکت که خیلی معروف هم هست ، بخواهی بروی یک جای دیگری که حداقل انگیزه‌ات را هدف قرار نمی‌دهد و تو را تحقیر نمی‌کند. بابا هم تشویقم کرد بخاطر تصمیم بزرگم.برای همین امروز با فراغ بال بیشتری آمده‌ام سرکار؛ نمونه‌های اضافی را دور میریزم و کارهایم را به سرانجام می‌رسانم.پس شاید این موزیک بی‌کلام and then she left مناسب‌ترین چیزی باشد که در حال پخش است. امی تنبل درونم دارد به صبح‌های دیری فکر میکند که می‌تواند بخوابد و بعد جلوی پنجره‌ی بزرگ آشپزخانه با مامان صبحانه‌اش را بخورد و امی پویا و فعالم دارد به صبح‌های زودی فکر میکند که می‌تواند برود بدود یا دوچرخه سواری کند. به هرحال هرچیزی برایم اتفاق بیفتد از اینجا که داشت روحم را می‌کشت ، بهتر است. پس این نامه را نوشتم تا صرفا خوشحالی بی‌انتهایم را با تو سهیم شوم.

 

امی در آستانه‌ی ترک اولین شغلش

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۱۲

لئوی عزیز 

از اتفاقات این چند روز اخیر به مصاحبه کاریم باید اشاره کنم که چقدر محیطش را دوست نداشتم.و چقدر قلبم ضعیف می‌شود مقابل آدم‌های جدید. به احضار به اتاق مدیر عامل فعلیم که یک ساعت با من حرف زد؛ تحقیرهای رسمی‌اش را کرد و در آخر خواست که از دلم دربیاورد.اما من بغض تو چشم‌هایم را نتوانستم پنهان کنم و همینطور مانده بودم تا بعدازظهر که آ آمد و چهار ساعت مرا توی شهر گرداند تا چشم‌هایم خالی شود. از چه بگویم برایت؟ از احساس عشقی که هردفعه قوی‌تر می‌شود؟ که آ آن‌شب امد جلوی خانه‌مان تا لازانیا برایم بیاورد و من تمامش را توی ماشین خوردم. آ انگار نماینده‌ی خداست برای من. تا هرجا که احساس کردم دارم کم می‌شوم از زندگی ، بیاید و خودم را به من یادآور شود. از این بابت مدیون او هستم و خیلی قدر بودنش را می‌دانم. پنجشنبه هم مثل دیوانه‌ها با ا و میم( که حالش خداروشکر بهتر شده) ، توی باران خیس شدیم و خندیدیم و با لباس‌های خیس از آب به خانه برگشتیم. من هم آن روز موهایم را برای بار چهارم کوتاه کوتاه کردم و احساس کردم بله؛ حالا شبیه‌تر شده‌ام به خود واقعیم. روزهای عادی را دوست دارم و خوب بلدم بابتشان سپاس‌گزار باشم.من که روزهای بد غیرمعمولی زیادی را از سر گذرانده‌ام‌. حالا هم انگار امشب از آن شب‌هایی‌ست که بیدار خواهم ماند. صدای باد لای درخت‌ها می‌پیچد و اتاق را سردتر می‌کند. دلم می‌خواهد برایت خیلی بنویسم. که بگویم کتابی که میخوانم چیزی است که دقیقا میخواستم بخوانم. که بگویم خوشحالم بخاطر خوشحالی‌‌های میم ، که دلتنگم برای ح که هرروز با هم حرف میزنیم ، که دلگیرم برای آینده‌ای که نمیفهمم قرار است با آن چه کنم ، دلم میخواهد بروم اما دلم می‌خواهد بمانم. دوباره رویاهایم بیدار شده‌اند و اگر چیزی ننویسم به حتم مرا خواهند کشت. پس به زودی برمیگردم و باید خودم را ملزم کنم به زود به زود نوشتن در اینجا.من که هرروز چیزی در ذهنم نوشته میشود و جرقه‌اش زده می‌شود.فقط آنقدر فکرهایم درهم است که یادم می‌رود بیایم و اینجا ثبتش کنم. باید تجدیدنظر کنم در رابطه با این نوشتن‌ها. وگرنه خیال‌هایم مرا خفه می‌کنند و صدایم لای درختانی که با باد به این طرف و آن‌طرف می‌روند گم می‌شود.

 

 

امی گزارش‌نویس

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۴۳

«خیلی وقتا فکر می‌کنم توی این دنیا فقط یه چیز هست که براش ساخته شده‌‌ام.»

براک به او نزدیک می‌شود: «اون‌وقت، می‌شه بپرسم اون چیه؟»

هدا ایستاده به بیرون نگاه می‌کند: «که از ملال زندگی به ستوه بیام، تا پای مرگ.همین.»

 

+«هنریک ایبسن»

+نمایشنامه‌ی «هدا گابلر»

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۵۷

اگر بگویی علم سرانجام ثابت می‌کند خدایی وجود ندارد باید بگویم موافق نیستم.نمیدانم شاید می‌خواهند تا کوچکترین چیزها پیش بروند.تا یک نوزاد قورباغه ، تا اتم ، اما همیشه یک چیز هست که برای آن توضیحی ندارند.در پایان جست‌وجویشان نمی‌توانند بگویند چه چیزی همه این‌ها را خلق کرده است.و

مهم نیست از طرف دیگر تا کجا می‌خواهند پیش بروند تا حیات را گسترش بدهند؛ ژن‌ها را دست‌کاری کنند؛ این را شبیه‌سازی کنند یا مشابه آن را بسازند ؛ تا صد و پنجاه سالگی عمر کنند ، البته زمان عمر به پایان می‌رسد و بعد چه اتفاقی می‌افتد وقتی زندگی تمام شود؟

شانه‌ام را بالا انداختم

«می‌بینی؟وقتی به آخر خط می‌رسی ، همانجاست که خدا آغاز می‌شود.»

 

+«میچ آلبوم»

+«کمی ایمان داشته باش»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۳۳