دغدغهمند متلاشی شده از فکر
لئوی عزیز
از دغدغهی دوری ح گذر کردهام ، از رفتن و خودم را پشت سر خودم جا گذاشتن ، از تمام رویاهای بزرگم گذشتهام و حالا تنها دغدغهمند روزهای آرام ِِآزادیام...سهمم را ندادهام اما تماشاچی خشک و خالی این روزها هم نیستم.حالا عادت کردهام به اخبار بد هرروزه و برای تکتکشان قلبم سنگین از غم میشود.خشم و نفرت تنها خوراک روحی این روزهایم است و میلم به کتابها نمیرود.روح حماسیام در من حلول کرده و چیزهایی که قبلا حالم را خوب میکردهاند بیتاثیرند.حالا تنها دلخوشی واقعیم چهارشنبههای جادوییام هستند.منتظر تعطیلات آخرهفته میمانم تا بتوانم فکرهای نامرتبم را سامان دهم و گاهی از درد فکرهای تکه تکهی متلاشیام ، پیادهروی کنم.بعد خودم را برای این ماراتن آزاردهنده آماده کنم. اما این بار فرق کردهاست.دو روز مرخصی گرفتهام و خودم را از کار زیاد هرروز ، معاف کردهام. به سمت دریاها میروم و این وقفهی کوتاه را کمی زندگی میکنم.بخاطر میم این سفر را میروم. میم که شیمی درمانیاش تمام شده و تمام موهایش دوباره ریختهاست. میم که قسمت بزرگ غم روزهایم را تشکیل میدهد اما درد این روزها کمی آن را کهنهتر کردهاست. آخر میگویند درد بزرگ درد کوچک را تسکین میدهد؛ این بار معلوم نیست جان سالم به در ببرم یا نه. اما من دلم میخواهد بایستم ، مقاومت کنم و تمام این زندگی را در لحظهای مهم از یاد ببرم. میروم تا باد به کلهام بخورد و دستم به کسی که آسمانش در این نقطه از زمین با همهجای دنیا فرق دارد برسد.شاید جوابم را داد و همه چیز را تمام کرد.نمیدانم.
امی در شرف سفری به سرزمین دریاها