من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۷ مطلب در اسفند ۱۴۰۲ ثبت شده است

لئوی عزیز

یک پناهگاه کوچک‌تر در پناهگاهم ساخته‌ام. شب‌ها آنجا آرام میگیرم و همانطور که گردن خسته‌ام را به لبه‌ی تخت تکیه می‌دهم و پاهایم را به شوفاژ گرم روبه‌رویم فشار می‌دهم می‌توانم آسمان را هم ببینم. اینجا را درست کرده‌ام برای کتاب خواندن‌هایم ، برای دمنوش‌های شبانه ، برای بی‌خوابی‌هایی که گه‌گاهی به من حمله‌ور می‌شوند ، برای تمام چیزهایی که اگر تنهایی در آن‌ها ادغام شود، زیباتر می‌شود.حالا که هوای تهران نمناک و ابری‌ست ، نشسته‌ام و چاکراه‌های گرفته‌ام را سبک می‌کنم.بعد از مدت‌ها به مدیتیشن برگشته‌ام.روحم سبک می‌شود.آنقدر که از جو خارج شده.می‌چرخد.با سرعت نور همه‌جا می‌رود.آن کشوری که دوستش دارم ، آن کشوری که قبل‌تر دوستش داشتم ، همه‌جا هستم و هیچ‌جا نیستم. عضلات آرام گرفته‌ام را رها میکنم.انقباض با من عجین شده‌بود.و عجیب است این همه فشار بی‌خودی که خودم بر خودم وارد می‌کنم.دلم میخواهد از همه‌چیز تشکر کنم.از امروز که با آ آن را ساختم. از نارنجی عزیزم که روشنی روزهای من است ، از میم که خوب بودنم به خوب بودن‌هایش بستگی دارد ، از مامان که همدم شب‌های من است ، از بابای ساکتم که فقط با سیگارهایش خلوت می‌کند.از همه‌چیزهای خوب دنیا سپاس‌گزارترینم.از‌ این بوی خاک باران خورده‌ی نصفه شب روزهای آخر سالی ، از پناهگاهم که ریت آرامشم را بالا می‌برند بی‌منت.از چیزهای بد هم سپاس‌گزار باید بمانم.آن‌ها مرا صبور ، ساکت و قوی کرده‌اند.بدون آن‌ها شاید من همان دختر لوس گذشته باقی می‌ماندم و ماموریت مهم این زندگی‌ام را نمی‌توانستم به راحتی انجام دهم.پس از تمام این روزهای خاکستری و رنگی باید سپاس‌گزارترین باشم.

حالا خیلی شب است.همه‌چیز ساکت و خیره مانده. من در تاریکی پناهگاه شناورم.با سری که درد می‌کرد اما حالا خالی از فکر است.باید همیشه همینطور بمانم.سبک‌بال ، سپاس‌گزار و کمی دیوانه.

 

امی در یک شب ساکت

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۱۷

«آخر چطور شد که به اینجا رسیدم؟چرا؟ممکن نیست! چطور ممکن است که زندگی اینقدر پوچ و بی‌معنا و پلید باشد.حالا گیرم زندگی همین‌قدر نفرت آور و بی‌معناست.من چرا باید بمیرم ، آن هم با این همه زجر و در این فلاکت؟اینجا چیزی هست که من نمیفهمم.»ناگهان این فکر از ذهنش گذشت که:«شاید من آنطور که شایسته بود زندگی نکرده‌ام...»

 

 

لئو تولستوی

مرگ ایوان ایلیچ 

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۰۵

در انظار مردم ، در راه اعتبار و عزت بالا می‌رفتم و زندگی با همان شتاب از زیرپایم می‌گذشت و از من دور می‌شد...تا امروز که مرگ بر درم می‌کوبد.

 

 

لئو تولستوی

مرگ ایوان ایلیچ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۸

دلم آرامشی را طلب می‌کند که در آن به سیاحت رودخانه خروشانت ، رویاپردازی در باغ و بوستان وجودت و به آرامش رسیدن بر فراز صخره‌ها بپردازم.اما من اوقاتم را به بطالت می‌گذرانم و تو به کار.باید زیاده‌خواهی نامتعارف کسی را که مدتی تنها سنگ‌ها را دیده‌است و دوازده روز تمام حتا یک قلم به چشم ندیده ، ببخشی. تو نخستین کسی هستی که من پس از بیرون آمدن از زیر خروارها خاک وجود ناچیزم ملاقات کرده‌ام.زندگی کن!این است صلای من و دعای خیرم. با همه وجود در آغوش میگیرمت.

 

 

نامه نگاری‌های گوستاو فلوبر و ژرژ ساند

آوازهای کوچکی برای ماه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۵۱

همیشه علاقه فراوانی به آموختن از تو داشته‌ام ، اما احترام بیش‌از حدی که برایت قائلم مانع من شده‌است.من میدانم چگونه از مصیبت‌های زندگی‌ام نوری برافروزم ، اما چیزهایی که یک ذهن بزرگ برای آنکه زایش داشته‌باشد ناچار به تحملشان شده ، برای من مقدساتی است که نباید خشن و بی ملاحظه نزدیک‌شان شد و لمس‌شان کرد.

 

 

نامه نگاری‌های گوستاو فلوبر و ژرژ ساند

آوازهای کوچکی برای ماه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۲۰:۴۹

«آوازهای کوچکی برای ماه» ، کتابی که در روزهای شیرین دانشگاه ، از نشر ثالث عزیز آن روزها خریدمش را در دست دارم.نامه‌های پیوسته‌ی دو نویسنده که گاهی جذابند و گاهی کسل‌کننده.برای همین به صورت موازی با یک کتاب دیگر پیش می‌برمش.به تازگی «مرگ ایوان ایلیچ» را به پایان رسانده‌ام.کتابی با عطف کوچک؛ اما داستانی که _برای من ، بنابر شرایطی که در آن هستم_ می‌دانم مدت‌ها ذهنم را درگیر خواهد کرد.من مدام به تقلای ایوان‌ایلیچ بیچاره فکر می‌کنم که برای مریضی‌اش ، زمانی که در بستر بیماری بود دائما دنبال چرا می‌گشت. چرا من بیمارم؟چرا من این همه سختی و درد را باید متحمل شوم؟ چرا بقیه به زندگی خودشان ادامه می‌دهند و من نمی‌توانم؟چرا من؟؟ و در صفحات آخر کتاب جرقه زده‌شد. با خودش فکر کرد که نکند این همه مدت را به صورت شایسته‌ای زندگی نکرده‌!؟! در اینجای داستان خواستم بلند شوم و ایستاده برای تولستوی کف بزنم.زیرا طوری فکرت را وامی دارد که اگر تا الان فکر کرده‌ای که خیلی آدم محترم و مهربان و بی‌آزاری بوده‌ای بهتر است برگردی و دوباره فکر کنی. بهتر است هر ثانیه در مواجهه با آدم‌ها به خودت شک کنی. برای این شک‌های حیاتی در زندگی ، از خواندن این کتاب خیلی لذت برده‌ام. کتاب بعدی‌ام احتمالا موراکامی باشد.نویسنده‌ی موردعلاقه‌ام که همیشه این موقع از سال ، سراغش می‌روم تا ذهنم را آرام کند. تا توی شلوغی‌ها و انبوه کارهایم ، چیزی داشته باشم تا بتوانم به آن پناه ببرم.چیزی که قلبم بخاطرش تندتر بتپد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۲۲:۳۴

لئوی عزیز

سخت‌ترین و طولانی‌ترین مریضی زندگی‌ام را سپری کردم و هنوز آثار کمش با من هست.با سفکسیم و اکسپکتورانت شب‌ها را مست می‌کردم و صبح‌ها طوری بیدار می‌شدم که نمیدانستم حالا در کدام یک از زندگی‌هایم هستم.منگی بعد از قرص‌ها را دوست داشتم.تمام خستگی‌هایم ، دغدغه‌های اخیرم را پاک می‌کرد و مرا به صورت دردناکی در زمان حال نگه می‌داشت. با این حال روزهای سخت اما خوبی را گذراندم.میم پرتودرمانی‌اش تمام شده و حالش خوب نیست.قلبم امشب برای میم سست است.احساس می‌کنم رگ‌های خونی‌ام تعادلشان را از دست داده‌اند و دیگر پمپاژ نمی‌کنند.پاهای یخ‌کرده‌ام را در دمای بیست و پنج درجه خانه به شوفاژ می‌چسبانم و با خودم می‌گویم میم باید قوی بماند.آنقدر این ماه نگران بوده‌ام که بعد از چهل روز دچار یک خون‌ریزی شدیدی شده‌ام.بدنم خالی کرده‌است اما همه را دلداری می‌دهم و توی خودم می‌لغزم.از نامطمئنی همه‌چیز ترس برم می‌دارد.تاریکی شب اما همیشه مرهم زخم‌هایی بوده‌است که دوست نداشتمشان. حالا یک جایی در این درندشت سیاه پنهان شده‌ام. غصه‌هایم را پخش کرده‌ام تا خوب تجزیه شوند.صبح خاکسترشان را جمع خواهم کرد و با آن‌ها به دنبال زندگی خواهم رفت. زندگی ، واژه‌ی دردناک و خوشایندی که مجابت می‌کند هرطور شده باید ادامه دهی. دارم ادامه می‌دهم با افسردگی قدکشیده‌ام ، با بهانه‌هایی که کوچکند اما قلبم را روشن می‌کنند. روزهای خوبم کجا رفته‌اند باز؟ باید برگردند و مرا که این همه اشتیاق زندگی از چشم‌هایم بیرون می‌زند را با خودشان ببرند.اینجا لابه‌لای این اتفاقات سریع کاری از دست من برنمی‌آید. زورم به چیزی نمی‌رسد.من فقط بلدم امید داشته باشم و منتظر آن روزهای روشن بمانم.برای همه‌چیز دعا کن.دعاهای من به آسمان نمی‌رسد دیگر ...

 

امی پنهان‌شده در سیاهی‌ها

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۰۰:۳۹