من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۴ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است

ابر های دوره‌گرد دیگر به اینجا نمی‌آیند.تنهایی آغاز می‌شود و جهان تکه‌ای از خودش را به یاد نمی‌آورد. مرثیه‌ی غم‌انگیزی بگذار و با این ابر کوچک کمی ببار.بعد بلند شو و کمی با ریتم این باران برقص. یادت می‌رود یک روز ... یادت می‌رود که تنها در خانه مانده‌بودی و بعد از دو سال تازه ابرهای باران‌زای صبحگاهی را دیده‌بودی. تو را که از دیدن محرومت کرده بودند. تو را که پنجره‌ای برای دنیایت نبود ... حالا همه‌چیز را خوب ببین. به سان آخرین دیدار چشم و آسمان.

 

امی باران‌ندیده

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۲ ، ۱۲:۲۹

لئوی عزیز

رهایی‌ام ، آن وقت که با همه خداحافظی کردم را باید می‌دیدی.این آدم‌ها ، این مکان نامقدس ، هرچند که به من شانس دیده‌شدن را داد اما برایم کاملا تاکسیک‌تربن بود.چگونه می‌توانستم بمانم و نظاره‌گر به غارت رفتن روزهای خوب زندگی‌ام شوم؟ من که نفهمیدم اصلا بیست و پنج سالگی تا بیست و هفت سالگی‌ام چطور گذشت.از میدان انقلاب تا قیطریه را می‌دوم با فراغ بال.به مصاحبه‌ی ساعت سه بعدازظهرم دیرتر می‌رسم.برگه‌های مشخصاتم را پر میکنم.خانم عینکی بدون شال و مانتویی که چشم‌های مهربانی داشت با من مصاحبه می‌کند.توی تراس شرکت نشسته‌ایم.از من درباره ویژگی‌های خوب و بدم می‌پرسد.از خودم می‌پرسد.علایقم...همه‌چیز را با کمی مکث جواب می‌دهم.انگار به مدت دو سال این آدم را توی صندوقچه‌ی ته کمد گذاشته بودمش و از حالش ، روزگارش ، علایقش بی‌خبر بودم.به خودم بازگشته‌ام.و فکر نمیکنم هیچ بازگشتنی تا این حد شیرین باشد.مرا ببخشید که تا این مقدار بی‌فکر کار کردم و نفهمیدم چطور دارم به تک‌تک اجزای روحم ظلم می‌کنم.پس دیگر وقت آن است که به خودم توجه کنم.چیزهایی که دوستشان دارم را انجام دهم.خودم را دوست‌تر داشته باشم و در آخر همان آرزوی پیشین خودم را عملی کنم ؛ خوب باشم و خوب‌تر زندگی کنم.

 

امی با فراغ بال

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ دی ۰۲ ، ۰۰:۳۵

لئوی عزیز

تقریبا چهار روز می‌شود که سرکار نرفته‌ام؛ اما فردا می‌روم و نامه‌ی استعفایم را بهشان می‌دهم.آمار کاری آذر ماه را تنظیم می‌کنم و آخرین صدور از آزمایشم را می‌زنم.کمی وقت می‌برد تا بفهمم قرار است چه اتفاقی برایم بیفتد.دلم می‌خواهد کارم برای همیشه با میدان انقلاب دوست داشتنی‌ام که حالا برایم طلسم‌ شده تمام شود.و دیگر هیچوقت گذرم به آن سمت‌ها نیفتد.ساعت سه باید به یک مصاحبه برسم.همیشه وقتی خاله ن ایران است مسائل کاری‌ام دچار تحولات عظیم می‌شود.دو سال پیش بود که آن‌ها اینجا بودند و من درست صبح روز مهمانی مامان برای مصاحبه آمدم اینجا.و حالا مهمانی مامان پنجشنبه است و من قبل از آن می‌روم تا وضعیتم را روشن کنم.دلم برای فردا روشن است.حتا اگر مصاحبه‌ام را ریجکت شوم هم اشکالی ندارد.

 

میم اینجاست.بعد عملش هیچکس دلش را ندارد که هرروز پانسمان بخیه هایش را عوض کند به جز من که دیگر دل همه کاری را دارم.هنوز کارش تمام نشده و باید پرتودرمانی‌اش را شروع کند. میم با من ناسازگار است و دو شب پیش یک جنگ بزرگ در خانه راه انداختیم.من دیگر مثل قبل نیستم. احساس میکنم نباید در تصمیم‌گیری‌های مهم زندگی‌ام کسی به‌جایم فکر کند.اما میم هنوز هم کله‌شق و یک دنده است.برای همین بعد دعوای شدیدمان طوری گریه کردم که حالا بعد از دو روز ، پماد بتامتازون هم پف و قرمزی چشم‌هایم را از بین نبرده‌است.توی آینه سرویس چشم‌های یک وجب شده‌ام را نگاه می‌کنم و بی‌اعتنا می‌گذرم. با زندگی کنار آمده‌ام و مدام با خودم می‌گویم اشکالی ندارد.با جریان پرخروش آن به تخته‌سنگ‌هایی کوبیده می‌شوم و چیزی از من کم می‌شود.در هوا دو شقه می‌شوم. به زیر می‌روم. خفه می‌شوم اما هنوز ادامه‌دار پیش می‌روم.گناه من شاید در این زندگی این بود که از همان اول هم دلم می‌خواست زندگی‌ام روی ریتم عادی و یکنواخت روزمرگی پیش نرود.می‌خواستم شبیه داستان‌هایی باشم که آخرشان به جاهای خوبی ختم می‌شود.حالا اما لباس رزم بیست‌وچهار ساعته تنم است و سرنوشت طوری دارد مرا با خودش می‌رقصاند که با خون‌ریزی‌ها و جراحت‌هایی که دارم همچنان لبخند بزرگم را حفظ کرده‌ام.آخر چیزی توی دلم روشن است و نوید روزهای بهتر را می‌دهد.من همیشه حس ششم قوی‌ای داشته‌ام.پس این‌بار به خودم که تنها منجی این داستان با این زاویه‌ی دید هستم ، باور دارم.

 

امی جنگجوی قهرمان

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۰۲ ، ۲۳:۴۲

آشفته‌ام.آشفتگی‌ام سر و ته ندارد.نمی‌دانم با خودم و این روزها چه کار کنم.در نمی‌دانم‌ترین حالت موجودم هستم. شاید اندازه‌ی یک دریاچه‌ی کوچک گریه کرده‌ام.بخاطر سوتفاهم با میم.قلبم درد میکند.من باعث دردش هستم.اما قلب من هم درد می‌کند و من گاهی فکر میکنم آیا سرطان قلب هم ممکن است وجود داشته باشد؟! به ع می‌گویم خیلی گیر کرده‌ام.به لبه‌های سخت زندگی گیر کرده‌ام.و بابا راست می‌گوید که زندگی همینطورش هم سخت است.چرا این سختی تمام نمی‌شود برای من؟!

بوسه‌های آ هم چاره نبود حتا...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۰۲ ، ۲۳:۴۶