کلنجار رفتن در مواجهه با یک اندوه غولپیکر
لئوی عزیز
آخر یک روز از لباس این آدم همیشه مقصر و بزدل بیرون خواهم آمد و نقش اصلی خودم را ایفا خواهم کرد. من ، چه کسی هستم؟ مقصر تمام معلولهای بد و نافرجام دنیا؟ یا کسی که همهچیز را قورت میدهد اما انفجار ناگهانیش مصادف با اتفاق ناگواری میشود.چقدر از چیزی که میخواستم باشم دورم. از دنیایی که آرزویش را داشتم و روزهایی که میخواستمشان.هربار که آمدم روز خوبم را ذره ذره بسازم آخرش تبدیل به بدترین روزم شد.برای همین نمیشود یک روز خوب را تنهایی ساخت. تقدیر هم باید با تو راه بیاید. دیروز صبح تا ظهرش ، خوشحالترین نسخهی خودم بودم اما از غروب تا شب بدترین شب زندگیام را گذراندم. کاش از این زندگی بیرون میزدم. مثل پروژهای که هرچقدر رویش وقت گذاشتهای و فکر کردهای میبینی نتیجهای نمیدهد.قلبم ، سرم ، روح تکهتکهشدهام از حرفها ، چشمهای قرمز همیشهام ، دیشب خیلی گناه داشتند.دلم باید برای چه کسی بسوزد؟ طرف چه کسی را بگیرم که درست باشد؟ وقتی که حق با همهی آدمهاست.در همهجای دنیا ، در همهی بحث و جدالها ، جنگهای طولانیمدت ،در همه و همه ، حق با هرطرفین است.هیچکس جای طرف مقابل زندگی نکرده. هیچکس نمیداند او چه زخمهایی داشته. پس بدترین شب زندگیام را تقصیر چه کسی بیندازم..؟! تقصیر خودم که همیشه دیوارم کوتاهتر از یک دیوار ساده بوده.اما با این حال، از دیشب چیزهای زیادی تغییر کرده. از میم متنفرم و دیگر نگران وضعیتش نیستم. میم همیشه مرا یاد آن دیالوگ میاندازد که میگفت «اینکه سختیهای زیادی کشیدی دلیل نمیشه که همیشه حق با تو باشه» دیگر نمیتوانم توی دلم به میم بگویم اشکالی ندارد. پس ترجیح میدهم خواهری نداشته باشم.فقط میتوانم برایش دعا کنم که حالش بهتر شود و با سرطانش مقابله کند. از بابا دلخورم ؛ اما نمیتوانم از محبوبترین آدم زندگیام دست بکشم. از مامان عصبانیام ولی حق را به او میدهم که غصهی بیشتری نسبت به ما میخورد. پس دلم برای همهمان که یکجورهایی مقصر و بیگناه هستیم میسوزد.حالا تعطیلات عید را به طرز فاجعهای گذراندهام و این میان بودن ح هم چیزی را بهتر نکرد.اما رفتنش مرا تنهاتر خواهد کرد. توی اتاق سردی که دیشب پناهم داده بود نشستهام روی سنگ سرد و به زندگی که با من سر لج افتادهاست نگاه میکنم.دیشب فکر میکردم که چه بهتر میشد اگر زندگی برایم تمام میشد.من که از همهی چیزهای کوچک دارم ضربههای بزرگ میخورم.من که مقصر خیلی از اتفاقات هستم. هیچچیز تمام نمیشود.روزهای بدم نمیروند. این بغض باد کردهی توی گلویم محو نمیشود. دلشکستگی دیشبم مرا از همهچیز ناامید کرده.حالا امیدی نیست تا مرا به نقطه امنی برساند.خیلی خستهام و این تازه شروع سالی است که امیدوارم آغازش با ادامهاش هیچ ارتباطی نداشته باشد.
امی با بغضی به اندازه جرم یک سیاره