بیجهت دیوانه
لئوی عزیز
رنگ لاکم را از رنگهای همیشگیام، مشکی ، سرمهای و سفید ، ناگهان به گلبهی جیغ تغییر دادهام.انگار کودک درونم دوباره در من متولد شد.حالم بهتر است. و در بهاریترین روزهای سال جدید ، افتوخیز مودهایم بسیار کمتر شده.شاید بخاطر ندیدن آدمهاییست که بودنشان روحت را فرسایش میدهد.شاید به خاطر کمتر فکر کردنهایم است.شاید بخاطر خوشحالی میم است.نمیدانم.لطفا دعا کن همینطور باقی بمانم.برای روز تعطیلم همین بس است که قهوهها را با حوصله سابیدهام و عطرش طوری در فضا پر شد که روحم دوباره جلا پیدا کرد.و حالا که دوباره هوا گرم میشود آیس کافی بزرگم را برداشتهام و پشت پنجره منتظر بارانم.ابرهایی که احتمال بارششان زیاد است آسمان را تاریک کردهاند و من بیجهت و دیوانهوار خوشحال از این باران معمولی هستم.همین است دیگر."دیوانگی" ویژگی ثابتقدم تمام روزهایم است.که خوشبختانه امروز دوزش بیشتر است.پیدا کردن موزیک موردعلاقهی کودکیام دلیل دیگر خوشحالی امروزم بود.چیزی باارزشتر از یک نوستالژی قدیمی. سعی کردم خودم را با نتهای بسیار بالایش رها کنم.برقصم و در همان حال با تعجب به خودم بگویم «چرا اینقدر خوب بلدم برقصم...؟!عجیب است» خودم را رها کردم.کمی از انقباضات همیشگیام کاستم.شاید روح زندانیشدهام در این جسم همیشه سختگیر طعم آزادی را بچشد.برایم گرد جادویی زیادی بفرست؛ همراه با پاسخ نامههایی که هرگز به مقصدشان نرسید.برای خودم میخواهم که دوباره به مسیر برگردم.به امی سابقی که کتابها را میبلعید و هربار تعداد کتابهای نخواندهش کم و کمتر میشد. اما چقدر بیرمق شدهام در این زمینه. هاروکی موراکامی بزرگ را منتظر گذاشتهام.باید دوباره به روال برگردم و داستانهایی که هرکدامشان جرقهایست برای زندگی را بخوانم.فعلا باید روزهای خوبم را طوری زندگیشان کنم که بعدا آنها را فراموش نکنم...برای روزهای پیشروی مبادا میخواهم...زمانی که مرور خاطرات تسلابخش میشود.
امی در روزهای بهاری خوشایندش