انتهای دهلیز بی منفذ
جمعه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۴، ۱۱:۲۷ ب.ظ
شبها میتوانم پوستهی ظاهرم را کنار بزنم....دزدکی به جهان ساکت نگاهی بیندازم و با تردید قدم به درون آن بردارم.چشمهای دردمند تو باید اینجا میبود و به من میگفت شجاع بمان! من شجاع نبودهام عزیزکم... من که با هر تلنگری زخمی به عمق یک رسیدن به استخوان برمیدارم و به خودم میگویم پس دردهای استخوان تو اینطور بودهاند؟!چه دیوانهکننده... بعد میگویم داشتی چطور روی پاهایت خودت را میکشاندی و دم نمیزدی؟ بخاطر دستهای زرد و لاغرت میتوانم هفتهها گریه کنم.... بخاطر آخرین تصویری که از تو دیدم میتوانم غم تمام دنیا را بغل بگیرم و بمیرم.تو بگو ....تو که از آن بالا مرا نگاه میکردی بگو چرا هیچ جمعه شبی غمش برایم کم نمیشود؟
۰۴/۰۵/۱۸
الهی من بگردم برای غصهی بزرگت. الهی بگردم...