لئوی عزیز
اگر ننویسم اینجا که چه هفتهی سختی را پشت سر گذاشتم شاید چندسال دیگر یادم نیاید که پنج ماه مداوم تحت فشار قرار گرفتم و این هفتهی آخر را چطور سنگ تمام گذاشتم و توی این هفتهی برفی تهران ، یک ساعت زودتر از خانه بیرون میرفتم و دو ساعت دیرتر برمیگشتم؛ آن هم برای کاری که دوستش ندارم.چقدر چهارشنبهای که گذشت پر از استرس و ناباوری بودم اما پس از آن خوشحال خودم را با یک بسته پفک چرخی، منتظر آ ،کنار خیابان پیدا کردم و توی ماشین از شدت خوشحالی توام با خستگی این چندوقت پاهایم را از کفش خستهترم بیرون کشیده بودم و به شیشهی جلوی ماشین چسبانده بودم تا کمردرد این بدوبدوهایم آرامتر بگیرد.این من بودم.کسی که دومین ارزیابی سختش را بدون هیچ راهنما و معلمی که به او همهچیز را یاد بدهد ، با موفقیت و بدون عدم انطباق از ارزیابهای سختگیر پژوهشگاه پشت سرگذاشتهام .کاری که انگار طلسمش را در این شرکت بیست و پنج ساله برای اولین بار شکستم.و البته که این آخرهفته را مثل یک خرس خسته خوابیدم.هرچند پنجشنبه شب با ا رفتم و به رسم تمام احساسات شدیدم که به من وارد میشوند، ناخنهایم را مشکیتر کردم و توی سرمای زیر صفر درجهی دریاچه لرزیدم و ککم هم نگزید که شاید با این لباس سرمابخورم.آخر خوشحالیام زیاد ِزیاد بود.به خودم افتخار میکنم.خودم را موفقتر از این در رویاهایم تصور میکنم و انگار که رها شده باشم از آدمی که فکر میکرد آمدهاست تا موفقیتهای دیگران را ببیند و به خودش بگوید «چرا من نه؟». شاید حالا در بهترین جای ممکن زندگیام ایستادهام و قرار است فرداهای دیگر را در جاهای متفاوت دیگری بایستم و موفقتر از همیشه شوم.آخر همانطور که خواسته بودم به دنیا آمدهام که در آخر بدرخشم ؛ هرچند نور کوچکی شوم.
به دنیا آمدهام و هنوز به صورت شهودی مسیرم را ادامه میدهم.تا یقین راه زیادی مانده است.فعلا بگذار برای این مهم ، کمی به خودم افتخار کنم.
امی خوشحال و مفتخر تو