لئوی عزیز
به تنهایی خودم احتیاج دارم ؛ هر صبح باید مقدار زیادی از وقتم را با خودم سپری کنم تا روزم را همانطور که دلم میخواهد شروع کنم.این روزها را هم دوست دارم و ندارم. دارم به این وضعیت عادت میکنم و حالا سرکار رفتن برایم مثل صبح بیدار شدن و خودم را در آینه دستشویی دیدن است. کاری است که ناخودآگاه انجامش میدهم.ناخودآگاه با چهار آلارم صبحم به سختی بیدار میشوم و خودم را تا اینجا میرسانم.از این دلگیرم که پنجرهی آزمایشگاه رو به آسمان باز نیست و من فقط میتوانم صدای رفت و آمد آدمها را از توی پاساژ بشنوم و هرچه که هست دیوار است.اما همین هم خوب است.منتظر پاییزم.پاییزی که بیاید و تنهاییم را این بار بیشتر بیشتر با آن مخلوط کنم. نمیدانم قرار است چه پیش بیاید.بعد از ح نمیتوانم با آدمهای دیگر رابطه برقرار کنم.اما دارم مدام در زمان حال زندگی میکنم.درست در لحظهای که زندگی در حال گذر از آن است.پس باید بگویم که پس از مدتهای طولانی سپاسگزارم.برای همهچیز. بیشتر برای خودم که زخمهایم بسته شده و بزرگتر شدن در این برهه از زندگیم بیشتر بودهاست.با این همه اتفاق و تجربه ، باید بگویم حرفهای زیادی برای گفتن دارم اما حالا ساعت نه و بیست دقیقهی صبح است و نمیتوانم اینجا برایت همهشان را بنویسم.کاش میتوانستم.ح که برود ، بیشتر برایت خواهم نوشت.
امی رو به پنجرهی کوچک اینروزهایش