لئوی عزیز
ناخنهایم را سرمهای کهکشانی کردهام و مدام بهشان زل میزنم. خوشحال خستهای هستم که بعد از مدتها پناهگاهم را سروسامان دادهام.حالا با سرمای پاییزی زیرپتو خزیدهام و نامهی چهارشنبه عصر را دوباره پاکنویس میکنم.
سرکار رفتن با این آدمهای غریب با من ، که رفتارهایشان آزاردهنده است یک چالش بزرگ برایم محسوب میشود.اما اهمیت نمیدهم. با کتاب اول صبحم ، با سریالهای تایم ناهارم ، با سه قهوه لیوان در روزم ، تمام این چالش را با موفقیت طی میکنم و ساعت چهار و نیم نفس حبسشدهام را بیرون میدهم. با خودم میگویم امی ، تحمل کن! باید اینجا کولهبارت را پر کنی تا با فرصتهای بهتری در آینده روبهرو شوی! دارم دوام میآورم و ماراتن سخت آزمایشگاه و ارزیابیهایش را آهسته و پیوسته میدوم.باید برنده شوم و چندسال دیگر برای خودم و این سختیهای بزرگی که مسخره میشوند ، کف بزنم.
بخاطر روحیهی میم ، یک سفر کوچک رفتهام که باعث شد من هم از مردن در روزمرگیها و نگرانیها، تا حدی نجات پیدا کنم.یک روز صبح را در باران پیادهروی کردم و در امواج متلاطم دریا ، فکرهای سنگینم را غرق کردهام.توی سبزترین جنگلها سرم را رو به آسمان گرفتم و باد توی موهای خیلی کوتاهم تاب خورد.کارهایی کردهام که زنده بودن خودم را یادآور شوم.آخر خیلی مردهبودم. بعد از رفتن ح مُردم و هرچقدر به زندگی چنگ زدم زندهام نکرد. این اتفاقات اخیر کمی روحم را زنده کرد.امیدم را دوباره روشن کرد و مرا به این فکر واداشت که میشود حتا در وطن هم زندگی را همانطور که دوست داری پیش ببری.برای آزادی جنگیدن ، مرا زنده کرد. امیدوارم ساخت و روحم دوباره سرپاگشت.حالا فراموش کردهام ح در یک کشور دیگر است و چقدر دوست شدن با آدمها و ارتباط برقرار کردن برایم دشوار است.این فراموشیها به نفعم بود.گاهی فکر میکنم همهچیز طوری چیدهشده که کمترین صدمه را ببینم.دیگر به خودم فکر نمیکنم. آدمهای دیگر هم برایم اهمیت پیدا کردهاند. اخبار را دنبال میکنم و از خبرهای تلخ قلبم به درد میآید.من قبلترها مفهوم وطن و هموطن را بیمعنی میدانستم.با خودم فکر میکردم این مرزها ساختگی است.وطن یعنی چه وقتی که تمام اینها را ما آدمها وضع کردهایم؟ اما حالا زیاد به این واژهی غریب فکر میکنم.وطن یعنی چیزی که ارزش جنگیدن داشته باشد و این اولین بار است که دلم میخواهد با تمام قلبم بجنگم.رویاهایم را زیر پا بگذارم و چیزی را باعث شوم. لئو ، آخر آدمهای ظالم زیادی در دنیا هستند که زندگی را سخت میکنند.باید با آنها جنگید.و دوباره فریاد آزادی را سر داد. آزادی از ما خیلی دور بود آنقدر دور که واژهی موردعلاقهام نبود. اما حالا نزدیک است ، ملموس است و دستیافتنیتر از تصوراتم. باید اوضاع تغییر کند.من دلم به این آینده روشن است و بوی بهبود ز اوضاع جهان را میشنوم.
امی در روزهای آزادی