لئوی عزیز
یک چیز آدم بزرگها را بلد شدهام؛برای همین بیشتر از قبل از خودم کار میکشم.کار میکنم تا کمتر فکر کنم ، که زمان به سرعت سپری شود و من اصلا نفهمم کی عقربهها روی چهار و نیم قرار گرفتهاند.برای همین کمتر اینجا مینویسم.
سرکار رفتن هنوز هم برایم سختترین کار دنیاست.اما باید برای این آرزوی قدیمیام که حالا واقعی شده سپاسگزار باشم و ایقدر غر نزنم.همیشه قسمت جذاب روز ، برایم صبحهای سردیاست که بسته به حال آن روزم آرایشم را غلیظ و کم میکنم.یکجوری لباس میپوشم که انگار دارم برای یک شرکت بزرگ کار میکنم و این را از ح یاد گرفتهام که همیشه باید بهترین خودت باشی.صبحها چند آدم ثابت همیشه با من سوار مترو میشوند. آن دخترک مو قرمزی که موهایش را می بافد و چشمهایش شبیه کارتونهای بچگیهایم میدرخشد. مدام زل میرنم به او و با اشتیاق نگاهش میکنم.یا آن زن و مردی که همیشه کنار پنجره میایستند تا خلوت شود و موقع رفتنشان مرد پیشانی زن را میبوسد و درست جلوی من راه میروند.آدمهای هرروز صبحم را دوست دارم.انگار صبحها با انگیزهی دیدن این آدمها به سرکار میروم.میروم که دوباره این چیزهای زیبا را ببینم و به زندگی امیدوارتر شوم.نور زندگیام را از دست دادهام و نمیدانم چرا درست بعد از مسافرتم به آن دورهای زیبا ، یک روز صبح بیدار شدم و دیدم امید توی قلبم نیست. آ مدام به من میگوید چرا اینجوری رفتار میکنم و من با اینکه میدانم یک چیزی در من شدیدا تغییر کردهاست اما زیر بار حرفش نمیروم.برای همین فکر میکنم با آدمهای کمی رابطهام خوب است.مرا در مواقع گمگشتگیهای فصلی باید جایی دور رها کرد.راه را خودم بلد میشوم.باید خیلی تنها شوم .خیلی فکر کنم به همهچیز ؛ بیشتر از حالا. حالا که فکرهایم مانند کلاف دور سرم میپیچد و ابر تیرهای بالای سرم را گرفتهاست. به آدمها احتیاجی ندارم.به کلماتشان که شاید چیزی نباشد اما روح آسیبپذیر من را زخم میکند.در این وضعیت حاد قرار دارم و اگر اینگونه نبودم حالا حالاها نمینوشتم. دستم به نوشتن نمیرفت.با نور زرد رنگ اتاق ، با تاریکیهای کمابیش محیط سردردم را آرام میکنم.یک سریال جدید حتما حالم را بهتر میکند.هیچ عشقی شفابخش من نیست.با من از دوست داشتن های افسانهای حرفی نزنید.باورم نمیشود. انگار تنها بودن بخشی از وجود من است.نباید بدون آن سر کنم.برای همین گاهی همهچیز به سرشت اولیهام برمیگردد و من دوباره و برای هزارمین بار از آدمها بیزار میشوم.
امروز تماما این جمله از آهنگی که در پلیلیستم میان آن همه آهنگ دیگر پخش میشود توی سرم تکرار میشد:من و تو همیشه کنج غم میمونیم. نمیخواهم روزهایم این شکلی باشد.چگونه شبیه قبلترها بشوم؟شبیه روزهایی که خوشحالیام با خودم واقعی بود.من و تو قدر شادی رو نمیدونیم.باید به خودم برگردم.این تنهایی بیش از اندازه با این روحیهی ضعیف این روزهایم ... نه ...دوام نمیآورم. به مسکنی قویتر از اینچیزها نیاز دارم.
امی رنگ و رو رفته