لئوی عزیز
کارهایم را نسبتا کردهام.میم جلسه نمیدانم چندم شیمی درمانیاش را دیروز رفت و امروز با من آمد ناخنهایش را به اصرار من رنگین کمانی کرد.من اما همان مشکی سابقم...مشکی با کوههایی که دوستشان دارم.ببین چطور همهمان ظاهرهایمان را حفظ میکنیم تا زندگی یک طوری بگذرد.دنیا هم همین را از ما میخواهد.حالا به همهی چیزهای تغییرکردهی زندگیام عادت کردهام.به تلفن حرفزدن های سرکار بین چند آدم دیگر! به ساعت پنج صبح بیدار شدن و ساعت پنج ظهر کار را تعطیل کردن.به آدمهای مزخرف توی مترو. به پیادهروی بعد از کارم در کوچه پس کوچههای شهر که درختهایش درست وسط پیادهرو سبز شدهاند تا من ناخودآگاه دستم را به تنهی زبرشان بکشم و حس کنم حالا کمی از انرژیهای منفیم کمتر شد انگار!به شرایط میم که چندماه است اینجاست و دارد با ما زندگی میکند.از چیزهای بد زندگی گذشتهام و حکمت یا علتی را در پی آنها جستوجو کردهام.و فقط خدا میداند بخاطر هر اتفاق خوب چقدر سپاسگزاریهای عمیقی توی دلم ، هر لحظه انجام دادهام.از شرایط کارم طوری راضی هستم که هنوز هم باورم نمیشود.هرروز صبح با ناباوری پشت میز مینشینم و روزم را شروع میکنم.آخر وقتها اما طوری خستهام که همهچیز ملموستر است.مسیر آنجا تا مترو را با بیشترین دوز سربههوایی طی میکنم.با موزیکی که سرحالم کند ، با قدمهایی که خستهاند اما امیدوارانه میخواهند دوباره به خانه برگردند.دنیا هی مرا بالا میاندازد و هی دوباره زمین زیرپایم را خالی میکند.اما میخواهم به این باور داشته باشم که دیگر زمین زیرپاهایم سفت است.محکمتر از همیشه رویاهایم را در پیش میگیرم.بادقتتر و مصممتر از همیشه برایشان میجنگم.همهچیز هرروز بهتر میشود.همهچیز درست میشود و من آخر داستان را به خوبی تمام خواهم کرد.
خیلی عجیب نیست که یک موزیک را به طور تصادفی هرروز میشنومش؟در اسنپی که بعدازظهر سوارش شده بودم ، همانطور که سرم را به شیشه تکیه دادهبودم.که فکر میکردم هرکلمهی آن ، چقدر با آن منظرهی نارنجی رنگ غروب آن روز همخوانی دارد. به طرز عجیبی فردای همان روز توی پادکست صبحم دوباره به آن برخوردم.و روز بعدترش هم همینطور...و حتا فردای روز بعدش.برای همین فعلا روی همین موزیک ماندهام... با عودی که میسوزد و چای لیوانی بزرگم. وقت کتاب خواندن است. وقت تمرین کردن.وسط همهی این وقتها دلم برای نوشتن برای تو تنگ بود. برای همین نشستهام و با همین موزیکی که فکرم را مشغول کرده بود تمام خستگیهای این هفتهی معمولی اما خوبم را در میکنم و برای تو مینویسم. مینویسم که زندگی معمولی روزمره چه طعمی دارد. آنقدر این چندوقت توی هول و هراس بودهام که مزهاش را فراموش کردهبودم.
"حرفی داری روی لبهات اگه آهِ سینه سوزه اگه حرفی از غریبی اگه گرمایِ تموزه تو بگو به این شکسته قصه های بی کسیتو اضطراب و نگرانیت حرفایِ دلواپسیتو نمیتونم غریبه باشم توی آیینهٔ چشمات تو بزار که من بسوزم مثل شمعی توی شبهات"
امی معمولی در یک بعدازظهر معمولیتر