من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۴ ثبت شده است

لئوی عزیز 

خیلی دردسرساز هستم. بی تعلق و رها بودن گاهی مایه دردسر می‌شود انگار به گمانم. و من در فهمیدن این چیزها ، این روابط پیچیده‌ی انسانی خوب نیستم.حرف ، چیزی که بیان می‌کنم دقیقا همان چیزی‌ست که درجا در فکرم می‌گذرد.چقدر بی‌مبالاتم و همه‌ی این‌ها را گردن اتفاقات زندگی‌ام می‌گذارم. اتفاقات ناگواری که هر آدمی در زندگی‌اش دارد اما من گمان میکنم که برایم نامنصفانه گذشته‌است.فکر می‌کنم اگر این چیزها نبود ، آدم بهتری می‌شدم ، پارتنر باسیاست‌تر و بادرک‌تری می‌شدم برای ع... یک روز در میان با او بحثم می‌شود و در انتهای هر بحث و جدلی به این نتیجه ناگوار می‌رسم که حق با من می‌تواند باشد اما در حقیقت نیست!

دلتنگی می‌تواند مرا زبر و خشن کند و پوستم را شبیه کروکودیلی تنها کند که دارد با آدم‌هایی زندگی می‌کند که با آن‌ها فرق دارد...

«مراقبت هستم ، اشکالی ندارد این چیزهای کوچک ، من هستم و جایی نمی‌روم » ...این جمله‌ها را حق خودم می‌دانم و شاید با این‌ها التیام پیدا کنم. اما همیشه حق با من نیست!!! آدم‌های دیگر هم در زندگی و در نبردهای شخصی هرروزه‌شان در موضع‌های حق هستند و من نباید اینقدر حق به جانب باشم.پس از شنیدن این جملات صرف‌نظر می‌کنم و خودم خودم را سرزنش می‌کنم بخاطر چیزی که به آن تبدیل شده‌ام. کاش این‌چیزها را بفهمم و در هر کلمه‌ام یادم بیاید مواظب همه حرف‌هایم باشم.کاش آدم بهتری برای آدم‌های اطرافم بودم.

اشتباه‌ترین آدم هستم و علم بر این موضوع با وجود تمام هیچ‌کاری نکردن‌ها دردناک‌تر است.گذاشته‌ام خودش درست شود.خودش تغییر کند.خودم مغموم‌تر از همیشه نشسته‌ام یک گوشه و به خود بدم فکر می‌کنم ، به خواب بدم ، به اخلاقیات خیلی بدترم.

امروز دلم می‌خواست خودم فرار کنم از تمام جریاناتی که باعث می‌شود فکر کنم همه‌چیز عادی‌ست.اما به تو فقط می‌توانم بگویم که هیچ‌چیز عادی و معمولی نیست.حالم خوب نیست اما اگر مرا ببینی فکرش را هم نمی‌توانی بکنی چقدر غرق شده‌ام در خودم.دست و پا میزنم و فریاد میزنم برای کمک ، اما انگار که کسی صدایم را نمی‌شنود. احساس تنهایی‌ام بزرگ می‌شود و من را می‌بلعد.

برای همین ، دیدی چقدر بی‌رمق پاییز را شروع کردم؛ پاییز آمد و من یادم رفت چیزی درخور این اتمسفر عجیب هرساله بنویسم.یادم به میم می‌افتد که می‌گفت «دیدی این پاییز آمد و من باران را ندیدم؟!...»

برای همین ، نوشتن راجع به یک سری چیزها که میم برایم خاطره از آن‌ به جا گذاشته‌است هنوز هم کمی دشوار است.در بین این دشواری‌های ناگزیر، کتاب خواندن‌ها هم بی‌رمق پیش می‌رود و این یعنی تنها پناهگاهم را دارم کم‌کم از دست می‌دهم.خیلی احساس تنهایی زیادی می‌کنم.برایم دعا کن که دوام بیاورم و این خوشحالی مسخره را زمین بگذارم.دلم میخواهد واقعی باشم و از پس زندگی‌کردن بربیایم.

 

امی در تاریک‌ترین روزها

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۴ ، ۱۳:۲۸