من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

۴ مطلب با موضوع «رویــا» ثبت شده است

لئوی عزیز 

اینجا همه‌چیز فرق می‌کند.آنقدر زیاد که نمیتوانم برایت بگویم چقدر!!اما هنوز همه‌چیز برایم جدید است.با آدم‌هایش هنوز آشنا نشده‌ام.اینجا هم به همان اندازه‌ی قبل دست‌وپاچلفتی اما مشتاقم.گاهی‌وقت‌ها که آن‌جا بی‌کار می‌شوم با خودم می‌گویم امی!مطمئنی که خواب نیستی؟!زندگی‌کردن در یک رویا چه احساسی دارد؟!آن‌وقت به پنجره‌ی بزرگی که همیشه آرزویش را داشتم نگاه می‌کنم و دلم می‌خواهد از خوشحالی زیاد انباشت‌شده توی قلبم جیغ بزنم.

نه ...این نمی‌تواند تنها یک خواب باشد.

 

امی ِرسیده به یک رویا

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۰۳ ، ۲۳:۵۰

فکرهایم را متوقف می‌کنم.ناگهان جهان خالی از کلمه می‌شود. شب بر من فرود می‌آید.در من رخنه می‌کند.سیاهی‌اش سیاهی‌های مرا غلیظ‌تر می‌کند. و انبوه سفیدی‌هایم در لابه‌لای سکوت سلول‌های مغزی‌ام از دست می‌رود.ایستاده‌ام بر بلندای یکی شدن‌ها؛ و اگر چیز از شب را به ارث نبرم ، دیوانه خواهم شد...بی‌شک دیوانه خواهم ماند

امی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۰۲ ، ۰۳:۴۳

روزهای کوه رفتن با آ همیشه تبدیل می‌شود به بهترین خاطراتم.آ که همیشه سخت‌ترین مسیرها را انتخاب می‌کند اما به من می‌گوید پایم را کجا قرار بدهم تا امن‌تر باشد.بند کفش‌هایم را برایم محکم می‌کند و مدام حواسش به من است.حالا میفهمم که چقدر باید قدر این دوست داشتن ها را بدانم.انگار چشم‌هایم بر روی عشق بار دیگر باز شده‌است؛پس نمی‌بندمش.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۲

چه می‌شد اگر دورتر از این سیاره زندگی می‌کردم...؟ با چشم‌هایی الکتریکی و قلبی که باتری‌هایش باید هر شش ماه عوض شود.مثلا آدم‌ها دشمنان قسم‌خورده‌ام بودند و من از همان ابتدا یاد گرفته‌ام مثل آن‌ها نباید زندگی کرد.چه می‌شد اگر رباتی با کدنویسی های از پیش تعیین شده می‌بودم...؟ دستم را فشار می‌دادی و من توی چشم‌های متعجبت با سردی نگاه می‌کردم و تشکر ربات‌وارم را به جای ‌‌‌‌می‍‌‌آوردم.چه بد که حالا هیچ‌کدام از این‌ها نیستم و قلبم گاهی بازی‌اش می‌گیرد و مغزم به تصمیمات قلبم احترام نمی‌گذارد.چه بد که حالا جزو دسته‌ی آدم‌ها طبقه‌بندی‌ام می‌کنند و از من بعدها به عنوان خطرناک‌ترین موجود در کل دنیا یاد می‌شود.از این سرنوشت راضی نیستم.از آدم بودن‌هایم ، از بلاتکلیفی‌های زندگی ، از شب‌هایی که نمی‌توانم از آن‌ها لذت ببرم ، از روزهایی که در ساختمان تاریک شرکت از دست می‌دهمشان.از آدم‌هایی که انرژی‌شان انرژی مرا میگیرد. از همه‌چیز ناامیدم و همچنان خیال‌بافی مرا سرپا نگه داشته‌است.مثلا در یک سیاره‌ی دیگر ، شاید روی فضاپیمای شخصی‌ام درازکشیده‌ام و به تاریکی مطلقی که کمی به آن نزدیک‌تر شده‌ام نگاه می‌کنم.دستم را زیر سرم می‌برم و به تنها دغدغه‌ام فکر می‌کنم؛ که اگر همین حالا توی سیاهچاله‌ی تاریک آن‌طرف حیاط بپرم ،لکه‌های کوانتومی سیاه رنگ روی لباسم را باید چطور پاک کنم.آخ ...خیلی احمقم. با بیست و هفت سال سن هنوز هم خیلی احمقم و شاید این حماقت تنها چیزی باشد که از آن راضی هستم.

 

امی خیال‌باف

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۲ ، ۲۱:۴۶