لئوی عزیز
میگویند جنگ تمام شدهاست.اما تو باور نکن.همیشه جنگ است.تمام روزهای زندگی ما محال بود بدون جنگیدن تمام شود.ما هرکداممان تکاورهای باتحربهای بودیم که فقط شبهای بمباران را به چشم ندیده بودیم.شجاعتمان در جنگیدن ستودنی بود و از دستدادن را بلد بودیم. لئوی عزیزم! خطاب به تویی که سالها برایت نوشتهام ؛ خوشحالم برای تمام شدن شبهای پراسترس و از خواب پریدنها با صدای انفجار....و حالا در این کشور عزیز ، بیشتر به این رسیدهام که فقط در زمان حال و اکنون زندگی کنم.آینده کاملا نامعلوم است. خوبی اینجا به همین نکتهی بیاهمیتش است؛ که هیچ برنامهای برای آیندهات نداشته باش و فقط و فقط همین حالا را زندگی کن. چیزی که همیشه دلم میخواست زندگیام را بر پایهش پیش ببرم. در این مدت بمباران و جنگ چند روزی خارج از تهران به سر بردم و دوباره به آن بازگشتم. بعد از پنج ماه آ تماس گرفت .برایم نوشته بود فقط بگو که تهران نیستی!برایش نوشتم نیستم. آخر چه اهمیتی داشت بود و نبود من؟! که اگر داشت همان روزهای سخت زندگیام ، جا نمیزد. اما آدمها خسته میشوند و من به تکتک تصمیمهایشان در رابطه حق میدهم. رابطه تنگاتنگم با آ ، رابطهی جادوییم با کسی که فکر میکردم حتما حتما این همان آدم میتواند باشد به راحتی تمام شد و دروغ نمیگویم اگر بگویم پس از آن بحثوجدال مسخره دلم برایش تنگ نشد.
دو هفته دور بودن از شرکت و در خانه ماندن این فرصت را به من داد که با خودم کنار بیایم و به این اعتراف برسم که افسردگی یقهام را گرفتهاست اما همچنان وانمود میکنم که حالم خوب است.همین که میبینم چقدر احساساتم را حس نمیکنم و همهچیز درونم خالی شدهاست یعنی یک چیزی خیلی فرق کرده. اشتیاقم به زندگی کجا رفتهاست؟انگیزهام برای تغییر همهچیز ، برای خوشحال بودنهای واقعی ، برای زندگی کردن در خود همان لحظه از زندگی ، برای خودم بودنهایی که فقط خودم را دوست داشتم ، برای وابسته نبودن به آدمهای دیگر تا مودم برگردد ، برای تمام این چیزهای کوچک و جزئیات جدیدی که در خودم میبینم باعث می شود که فکر کنم افسردگی آرام آرام به قلبم پاگذاشتهاست.باید کاری کنم.چیزی را از خودم حذف کنم.من که تا توانستهام همهچیز را از دست دادهام. زندگی معجزهی بزرگتری میخواست.ارادهی قویتری که با آنپیش روم.اما همهچیز دستبهدست هم دادند و مرا که هیچوقت اینگونه نبودهام زمین زدند.کتابها برایم خالی از کلمهاند.میخوانمشان اما بیمیل.درِ داستانهای درون صفحاتشان به رویم بسته شده...یادت میآید میگفتم از دنیای حقیقی به دنیای کتابها پناه میبرم و آنجا جایم امن است؟!حالا همان کتابها مرا دیگر راه نمیدهند.برای همین یک کتاب را چهار ماه است با خودم میکشانم. درمانهایم تغییر کردهاست.اما باید بگردم و ببینم دقیقا چه چیزهایی حالم را بهتر میکند. از پا درنیامدن سختترین کار دنیاست.جنگیدن برای خوب شدن ، از ان سختتر. برای همین میگویم اینجا ، همیشه جنگ ادامه دارد.چه برای وطن و چه برای زندگی.
امی در قلاف افسردگی