پس از آن
برای هرچیزی که فکر میکنی درست بود ، خیلی دیر شدهاست.برای بغلهای طولانی ، برای بیشتر ماندن در اتاقی که او استراحت میکرد ، برای روزهای تعطیل را با او گذراندن و بیرون نرفتنها. حالا حتا برای حسرتهای کوچک هم دیر شده. میخواهم بنویسم تا این غم بزرگ را تکهتکهاش کرده و سپس هضم کنم.اما چیزی به خاطرم نمیآید.فقط خودم هستم و یک دنیا دلتنگی که قلبم را میتواند از جا دربیاورد.مفاهیم کلمات و معنای عمیق پشت هرکدام را با رفتن میم بیشتر فهمیدهام.و حالا فقط نقابم ، بی روح. بی هیچ احساسی که ذرهای به آن تعلق داشتهباشم.صبحها توی آسمان تاریک گرگومیش ماه را میبینم و میفهمم حالا وقت نقاب است.برای همین توی شرکت خوشحالم.شین آن روزهای اول گفت تظاهر کن که حالت خوب است.و من تظاهر کردم و فقط حال خودم بدتر میشود.اما تظاهر استراتژی خوبی برای پنهان ماندن از توجهات دیگران بود.حالا از ساعت هشت صبح تا شش بعدازظهر امی خوشحالی هستم که با غم از دستدادن خواهرش به خوبی کنار آمده.از ساعت شش که توی اسنپ نشستهام ، نقابم را میاندازم و فقط میم را میبینم.میم را حس میکنم.حالا امی غمزدهی ساکت و مغمومی هستم که این غم برای قلبش زیادی بزرگ بود که پوستش از این همه دلتنگی میترکد و هیچ مرهمی نمیتواند بهترش کند.شین در شرکت آنقدر کار سرم ریخته تا حواسم از زندگی روزمره پرت شود؛ که یادم برود این روزها چقدر سخت میگذرند.بیرمق و ناتوان به ادامهی راه فکر میکنم. به شین میگویم اما خیلی عجیب است که بعد از تمام اینها با خدا قهر نکردهام و درست فردای همان روز در دفتر سپاس گزاریام نوشتم: « میم شفا پیداکرد.حالا دیگر برای دردنکشیدنهای میم سپاس گزارم.» شین لبخند میزند و میگوید چه کار میتوان کرد؟ باید به زندگی ادامه داد.فکر میکنم احتمالا دارم به زندگی ادامه میدهم...
فردا به احتمال قوی باران خواهد آمد.
تو پیشبینی کرده بودی که باد نمیآید
با این همه … دیروز
پی صدائی ساده که گفته بود بیا، رفتم،
تمام رازِ سفر فقط خوابِ یک ستاره بود!خستهام ریرا!
میآیی همسفرم شوی؟
امی بیرمق