ای گرد همیشگی رفته توی چشم هایم
میم عزیز
کلافهکنندهترین سوال این روزهایم این است:«تو کجایی؟»
جواب این سوال را پیدا نمیکنم.سعی میکنم تو را در آسمانها ببینم ، در خوابهای پریشان و آشفتهام. تو را پشت پلکهای تاریکم مییابم؛در تصورات و خیالهایم.فرض میکنم آن دخترک سرسخت که همیشه برایم به صورت پیش فرض الگوی زندگی و پناهگاه نامرئیام بود توی ترافیک چمران بالای آن ساختمان نشسته و پاهایش را تکان میدهد. یا صبحها روی مبلهای جلوی تلویزیون نشسته و مثل هربار که آنجا مینشست سرش را روی دستش خم کرده.تو را بین لایه های میانی قلبم یافتمت. آنجا که با هر دم و بازدم چیزی از تو به خونهایم پمپاژ شد و چشمم را خیس کرد.تو همان ماه توی آسمان این روزها بودی متین. تو حس ناگهانی مردن ، لابهلای ازدحام جمعیت این آدمها بودی.تو سرمای همیشگی توی بدنم هستی.تو بغض هرروز توی اسنپم هستی.تو گمگشتگی آخرسالم هستی.تو تمام من شدی و توی فکرم ، در تمام سلولهای بدنم تکثیر میشوی.باید دوباره بخوانمت.باید از نو تو را شروع کنم.دلتنگی وسعتهای متفاوتی دارد و تو بیشترین آنی....
امی همیشه دلتنگ