به تو نامه مینویسم ای عزیز رفته از دست
نبودن کسی که همیشه موجودیتش برایم بدیهیترین بود ، حالا دارد شبیه به زخمی میشود که تازه است و دارد کمکم خشک میشود.زخمی که روی صورتت افتاده و میدانی که جایش هیچوقت قرار نیست خوب شود. دلتنگی ، بیقرار شدن برای خاطراتی که در شهر راه میروم و تازه میشوند ، برای تو ، تو که نمیدانم روح شدی ، درخت شدی ، ستاره شدی یا در جسم دیگری حلول کردهای ، حس گمگشتگی زیادی به من میدهد.انگار که موقعیتم را در زندگی گم کردهام.انگار که از همهچیز دست شسته باشم.اما نبودنت آنقدر ضربهی هولناکی بود که توی خوابهایم هم نیستی.توی خوابم میدانم که تو دیگر برنمیگردی.توی خوابم تو مردهای و دوباره من سرخوردهتر از بیداریهایم ، با این حقیقت تلخ باید کنار بیایم. میم عزیزم! همهچیز بدون تو زیر هالهی خاکستری رنگ میگذرد و دیگر هیچچیز اهمیت ندارد.
بعد از تو از یک رابطهی شکستخوردهای که فکر میکردم مرهم باشد ، اما تنهاییام را تشدید میکرد دل کندم. و طوری بیرون زدم که باورم نمیشد من همان آدم احساساتیای بودم که فکر میکردم دلکندن از او سختترین کار دنیا باشد. اما راحت بود. میم عزیزم بعد از تو هیچ چیز اهمیت ندارد. بعد کمکم آدمی آمد که همیشه بود ، در تنهاییهای سنگین بعد از شرکت ، در سکوتهای کسلکننده پشت چراغ قرمز ، کسی که به او میگفتم امروز روی مود خوبی نیستم و مرا مجبور میکرد که حتما مرا ببیند ، کسی که ساعت ده و نیم شب بخاطر دلتنگیهایم آمد تا مرا ببیند ، کسی که میتوانم در کنارش بیهراس، خود بیحوصله و ساکت و افسردهام باشم.قلبم ، انگار دوباره بی ترس از چیزی خودش را به دست این آدم غریبه اما آشنا با تمام جزئیات روحی من سپردهاست. قلبم هنوز توی سینهام است و جایی نرفتهاست ، دارم با او اعتماد کردن به آدمها را دوباره مرور میکنم ، دارد مرا شفا میدهد و زندگیام را هل میدهد. آدمها اهمیتشان را بعد از تو برایم از دست دادهاند و اگر کسی اینطور در روزهایم پررنگ است چیز عجیبی است حتما.
روزهایم در شرکت میگذرد و رفتارهای عجیب آقای دکتر حواسم را از روزمرگی پرت میکند.با خودم میگویم مگر میشود یک نفر آنقدر بیپروا ....؟! با خودم میگویم دارد شبیه فیلمها میشود. اما عین ، همان آدم جدید هوایم را دارد. نمیگذارد اتفاق بدی بیفتد. همهچیز جوری پیش میرود که کمتر حوصلهام از زندگی سر برود.
میم ، میم عزیزم ، هرجا بروم ، هر اتفاق عجیبی که در زندگیم میفتد ، هر قهقههی ناگهانیام ، هر شب به یادماندنی بعد از تو که سپری میشود ، وقتی به پناهگاه می رسم گریههایم برایت شروع میشود.من تو را همیشهی همیشه در ذهنم نگهت داشتهام. تو همان رقص سایه برگهای درخت کهنسال پشت پنجره آزمایشگاهی. تو نور تیز و تند بهاری . تو ابرهای در حال حرکت توی آسمانی ، تو برایم تمام اشکال مختلف ماهی. همیشه هستی اما دستم به تو نخواهد رسید.
امی در سایهسار بیپناه زندگی