خورشید ناگهان پشت ابر
لئوی عزیز
حقیقتا روزهای سردرگمی را شب میکنم. و قلبم ... قلبم را مثل ماهیچهای که انقباضهایش بیشتر است ، در سینهام حمل میکنم.چیزی را از این روزهایم بردار تا کمی از سنگینیشان کاستهشود. دوست داشتن خیلی سخت بود؛ سختتر از تعادل داشتن بر روی طناب بالای درهای بلند. اما من در هرچیزی که بد باشم ، در این کار حرفهای ترینم. نه بخاطر تجربههای متعدد نداشتهام ، بلکه از ابتدای فهم وجودم در این دنیای بزرگ ، احساس کردم مسئلهی دوست داشتن را از برم.انگار چیزی در من و با من ، به امانت به اینجا آوردهشد.مثل استعدادی مادرزادی که از ابتدا بلد بودهام.حالا با آ روزهایم رنگیتر میگذرد و هرگاه که احساس میکنم کسی نیست تا من را ببیند ، چشمهای خیرهی آ در تاریکی برق میزند. آ برایم یادآور این است که ماموریتم شاید همین دوست داشتن کمالگرایانهی او باشد. پس سپاسگزارترینم در عشق!
حالا بگذار از خود خودم برایت بگویم که کتاب خواندن چقدر از من ِحالا ، دور شده! از این بابت متاسفم و سعی در جبران این روزهای بیکتاب دارم. در دوراهی ماندن و رفتن خیلی وقت است ایستادهام.نه یک قدم به جلو و نه عقبگرد! دارم فکر میکنم؛ سالهای سال است دارم فکر میکنم که بروم و دلتنگی را با خودم لای چمدانهایم بپیچم و بساط زندگی و خوشبختی را جای دیگری پهن کنم یا بمانم و غصه سرطان دوباره برگشتهی میم را بخورم و شبها از این زندگی سادهی بدون دلتنگی متشکر باشم؟ کدامش؟ اما ته قلبم مدام میگویم هرچیزی که بهترینم باشد همان شود. میگویم که قلبم از مهاجرت کنده نشود و از آن طرف هم غصهی رویای مهاجرت مرا زمین نزند. به هرحال زندگی انتخاب درست میان تصمیمهای سخت است. با هر تصمیمی مسیر همهچیز ناگهان تغییر میکند. باید درستترین انتخابم را انجام دهم.من امیدوارم به همهی روزهایی که میدرخشند ، به تمام احساساتی که در جریاناند. مثل این خورشیدی که پشت ابرهای امروز نمیماند ، روزهای خوب من هم پیدایشان خواهد شد. باید کمی صبر کنم.صبر کنم و از زندگی بخواهم که در هر اتفاقش برایم چیز تازهای داشته باشد تا قدمهایم دوباره رو به جلو برداشته شود. لئو شاید فقط بتوانم به تو بگویم که چقدر سمت چپ بدنم ، درست همانجایی که آدمهای زیادی را در خودش دارد ، چقدر سنگیناست. چقدر غم انگیزم و چقدر سرگشته . اما دارم ادامه میدهم ؛ با تمام اتفاقات ناگوار زندگی ، میخواهم ادامه دهم.
امی استوار در مسیر زندگی