با آ ، در پیچوخمهای عشق
لئوی عزیز
با دوش آب ولرم امروز توانستم چشمهایم را باز کنم.بیدار شدن همیشه سخت بود.دیروز از خوشحالی زیاد کارهایم مانده بود و دیر خوابم برد. آ کادوی تولدم را داد و بعد از آن بیهدف در پیچوخمهای چیتگر میچرخیدیم و از آسمان ابری و گرفته و بارانی تهران در بعدازظهر لذت میبردیم.از آ از بزرگترین آرزویش میپرسم و از بزرگترین گناه!از آ حین رانندگی فیلم میگیرم و کلی میخندیم.برایم دلستر استوایی میخرد و دیگر اهمیتی نمیدهم ناهار توی کیفم یخ کردهاست. احساس میکنم دیگر هیچکس نمیتواند اینطور که آ توانسته ، قلبم را تکان بدهد.برای همین دیروز از خوشحالی زیاد ، قلبم نمیگذاشت بدنم کارهای روتینم را انجام دهد و حالا خستهام.یک خستگی خوب و دلچسب.کتابی که توی مترو میخوانم درست همانطور کا دلم میخواهد پیش میرود.و موزیکهایی که دوست دارم به ترتیب پلی میشوند.حالا چشمهایم در حال بسته شدن هستند اما یک روز پرکار شلوغ در انتظارم هست.خوشحالم.و از بابت این روزها قدردانم.
امی خسته اما خوشحال