شام مهتاب
لئوی عزیز
یکی از شبهای مهتابی و خنک اردیبهشت است.کارهایم را کردهام؛ لباسهایم را اتو کردهام و کفشم را تمیز کردهام.کیفم را از نو خالی کرده و این بار با نظم بیشتری وسایل را درونش قرار دادهام.به چشمها و صورت لاغرشدهام توی آینه خیره گشتهام؛ نه این جوشها همهچیز را خراب میکند. کرم دور چشمم را هم زدهام.حالا آمادهام برای یک هفتهی دیگر. آمادهام برای یادگرفتن در محیطی که هرچند حق و حقوقم را کاملا رعایت نمیکنند اما باید دوام بیاورم تا امی خام سابق را تبدیل کنم به یک امی متخصص. روی دور ِ یادگیریام. باید خودم را بالا بکشم و زندگی را طور دیگری ، شاید شبیه آدمبزرگهای دیگر پیش ببرم.مرا ببین! نمیخواستم اینقدر بزرگ شوم. برای من بزرگ شدن یعنی صبحها هرروز بیدار شدن ، کار کردن ، و گاهی وسط کار لیوان چایت را دوباره پر کردن ، برایم بزرگ شدن یعنی ناهار را با همکارهایت خوردن ، و خسته و کوفته به خانه برگشتن. شبیه آدم بزرگها شدهام اما نه کاملا. سعی کردهام که این روتین خستهکنندهی زندگی شاغلی را برهم بزنم.سعی کردهام خودم باشم و همین امی حواسپرت و کنجکاو را سرکار ببرم. حالا وقت یادگیریام است.برای من که همیشه دنبال چیزهای جدید بودهام ، این یک قدم بزرگ است. پس واقعا شکرگزارم.برای این زندگی ، برای آدمهای دوستداشتنیام ، برای روزهای بدم ، برای نگرانیهای غولپیکرم ، برای آیندهام ، برای گذشتهی بیقوارهام ، سپاسگزارم برای صبحهایی که در حال کتابخواندن سپری میشود ، برای آ که افسردگیش عود کردهاست و باید نجاتش دهم تا دوباره بخندد، متشکرم برای تمام اتفاقات بدی که باید میافتادند ، برای لحظات شادی که خندهشان آنقدر کوتاه بود که به خاطر نمیآورمشان. برای تتوهای جدیدم ، برای پیوند عمیقم با ح که غصه مهاجرتش تا چندوقت دیگر شروع خواهد شد ، متشکرم برای بهبود میم ، میم که شاید معنای زندگیام باشد.ممنونم برای خانوادهام ، آدمهای زندگیام که حالشان خوب است.
خدای خیلی بزرگ و عزیز من
در آخر متشکرم برای تو ؛ تو که در تاریکترین شبهایم مهتاب شدی و بر من تابیدی تا تاریکی قلبم را نمیراند.متشکرم.
امی سپاسگزار در یک شب مهتابی