در تعادل خوشیها و غمها
لئوی عزیز
یک غول بزرگ زندگیام را شکست دادم و در عین ناباوری، پس از پنج ماه سرکار رفتن ، ارزیابی مدیرفنیام را تایید شدم.این یک موهبت بزرگی است که با این سابقهی کاری ناچیزم ، دور از دسترس بود.اما امروز روز بزرگ من بود.خوشحالم ؛ خوشحال برای تمام تلاشهایم که نتیجه دادهاند.ولی نتوانستم خوشحالیام را بروز دهم.بعد از تاییدصلاحیتم ، در حالیکه تمام آدمهای آنجا خوشحال بودند من داشتم از سردردی رنج میبردم که همهچیز را تحتتاثیر قرار دادهبود.نگران میم هم بودم که عمل کوچکی باید انجام میداد. و دیگر هیچچیز هیچچیز در ذهنم نبود. مغزم خالی خالی بود.مثل یک اتاق تاریک و خالی ، که صاحبی ندارد.حال بدم ، در بدنم میپیچید و میپیچید و همهجا نشر پیدا میکرد.خودم را به سختی تا خانه کشاندم.خوشحالیام زایل شدهبود. فقط بیحالی و خستگی و سردردش ماندهبود. مثل جنازهای که از یک جنگ جان سالم به در بردهاست خودم را روی تخت انداختم.و زمان گم شد.من در زمان گمتر شدهبودم.اینجور وقتها را دوست دارم.یک عاملی باعث میشود فراموش کنی چه اتفاقاتی انتظارت را میکشند.اما من زود خودم را پیدا کردم. و حالا با حال بد بهتر شدهام ، برایت از این روز کذایی موفقیتآمیز مینویسم که سپاسگزار بودم ، سپاسگزاریم را با تمام سلولهایم احساس میکنم ولی نتوانستم این پیروزی بزرگ را جشن بگیرم و حتا برای خودم ، توی دلم خودم خوشحالی کنم.سردردم ادامه دارد و حالتتهوع عجیب و غریبم .خودم را به دست سرنوشت سپردهام که چطور تعادل خوشحالیها و نگرانیهایم را در یک روز برقرار میکند. میم را اما به دست خدا سپردهام تا حواسش به او باشد.قلبم هم رها...
امی با قلبی رها