رها رها رها من
لئوی عزیز
امروز داشتم به زندگی فکر میکردم.همیشه به زندگی و معنای عمیق آن فکر کردهام اما امروز دوباره تمام تمرکزم ناخودآگاه جمع این کلمه شدهبود. وسط تمام کشمکشهای درونیم ، وسط استرسها و نگرانیهای صبحگاهیام وقتی پلهبرقی متروی انقلاب را بالا میآمدم ، احساس کردم وظیفهی من نیست که تصمیم بگیرم اگر ، چه اتفاقی بیفتد برای من بهتر میشود.من نباید اتفاقات دلخواهم را انتخاب کنم و در طول روز مدام نگرانشان باشم.نباید از احتمال وقوع یک اتفاق بترسم.زندگی همین بود دیگر! همین بهدستآوردنهایی که چیزهای زیادی از تو میگیرند.همین غیرمنتظرههایی که میخواستی اتفاق نیفتند.مگر همینچیزها زندگی را نمیساختند؟پس من چرا تمام عضلات صورتم درهم گره خوردهاست؟چرا فکرم میپیچد و نگران همه چیز است؟ احساس کردم باید رهاتر زندگی کنم و اگر ایمانم درست باشد ، دیگر از هیچچیز نگران نباشم.بعد در واژهی خوشبختی عمیق شدم تا ببینم بین تمام این آدمهایی که صبحها میبینم ، آیا میتوانم یک نفر را از ظاهرش خوشبخت قضاوت کنم؟ اما نشد. به یک بنبست فلسفی برخوردم؛زندگیهای بالا و پایین زیادی وجود دارد.زندگیهای متفاوتی که نمیتوان تشخیصش داد.اما معنی خوشبختی را هربار کمی بیشتر درک میکنم؛ که خوشبختی لحظات کوتاه از ته دل خوشحالبودن است.در هر نوع زندگیای ، با هر نوع مشکلی ، با سختترین مشکلات حتا ، میشود خوشبخت بود.واقعا لحظاتی وجود دارند که قلبت بدرخشد و برای یک ثانیه هم که شده یادت برود این گرفتگی سنگین در سمت قلبت اینجا چه میکند! همهچیز را فراموش خواهی کرد و یک لحظه را خوشحال زندگی میکنی.پس من خوشبختترینم.برای تمام لحظات خوبم با آدمها ، خوشبختم که شبها را تا پاسی از شب بیدار میمانم و زندگی را از زاویهی دیگری بررسی میکنم.خوشحالم و رهایی کار بزرگی بود که ارادهی بزرگتری میخواست.باید به این چیزها فکر کنم.به رها شدن از بند جبرهایی که به خودم آویزانشان کردهام ، از کمالگرایی مغرورانهام ، از تمام چیزهایی که قلبم را سنگینتر کند. باید بالهایم را دربیاورم ؛ تمیزشان کنم ، و وقت پرواز معطل نکنم.
امی رها