زمین لرزهای به وسعت چند قلب
میم جنجالی من
تمام قصه حول تو میچرخد.زندگی من است اما نقش اولش را تو بازی خواهی کرد.مشکلاتت جریان داستان را متلاطم میکند و اگر بخندی شاید خورشید دوباره به زندگی یخزدهام بتابد.به هرحال این تو هستی که زندگی من را ، غم و شادی های من را به خودت وصل کردهای.دوباره طوفان زده است. این بار به پایههای زندگی مشترکت که هیچ اشتراکی در آن نبود.باید اعتراف کنم که اگر همهچیز تمام شود من برایت خوشحالترین خپاهم بود.زندگی با آدمی که شبیه تو نمیبیند ، شبیه تو فکر نمیکند باید زجرآور باشد.و یادت نرود تمام بدبختیهایمان از کجا شروع شد.حالا داری جدا میشوی ، باید شیمی درمانی شوی و بچهدار نمیشوی.اینها به تنهایی اتفاقات تاثیرگذار مهمی است که آدم را به هم میریزد اما تاب بیاور و این بار هم روسفیدمان کن.ایمانم به تو ، به قوی بودنت آنقدر زیاد است که میدانم آخر قصهمان خوب خواهد شد.فعلا زندگی روزهای بدش را دارد به ما نشان میدهد و همانطور که میدانی هرتصمیم اشتباهی باید تاوانی داشته باشد. داری تاوان کدام یک از تصمیمهایت را میدهی عزیز من؟ آنقدر دردت بزرگ است که غصهام یادم میرود و گاهی فکر میکنم سپاسگزار چه چیز باشم؟خدا مرا میبیند؟ما را میبیند؟ چطور میتوانم وسط طوفان برای متعلقاتم سپاسگزاری به جا بیاورم؟ولی در کمال ناباوری هنوز شبها را با شکرگزاری به پایان میرسانم و شاید اگر بلد نبودمش خیلی وقت پیش دیوانه شدهبودم.
زندگی خیلی عجیب و شگفتانگیز است.روزهای بدش مانند وزنهی سنگینی روی تمام بدنت پخش میشود.و روزهای خوبش مثل یک چشم برهم زدن کوتاهست.
اما من امروز را تا نصفه خوب زندگی کردم؛ بعد از هفتهها با ح صبحانه بیرون رفتم و ظهر ناخنهای کجوکولهام را مرتب کردم.یک عالمه خندیدهام فارغ از غوغا ی جهان.
ناگهان میم خبر جداشدنش را مثل بمب در خانهمان انداخت.خانهمان در سکوت فرو رفت.و شاید هم کمی به خودش لرزید. کسی تا به حال زمینلرزه خانههایی را که غم ساکنانش را میبلعد اندازه نگرفته است.که شاید اگر اندازه میگرفت تمام آمار جهان تغییر میکرد.میم حرف میزد و هرکس چیزی میگفت.همه حق داشتند.همه بغض داشتند.من نشستهبودم و نظاره میکردم و گریه میکردم.درد دوری ح را ، درد بزرگ میم قورت داد.و من دردکشیدهام.دردکشیدهای حرفهای که تا آخرین لحظه به روزهای روشن امیدوار ماندهاست.
امی زیر آوار