اینجا نوشتن
لئوی عزیز
دلم میخواست برای ح بنویسم پنجشنبه که نبودی اتوبوس سوار شدم و همان جای همیشگیمان پیاده شدم.آن مسیر دوتایی را ، این بار تنهایی قدم زدم. و خودم را سریعا به آن کافهی محبوبمان رساندم.یک لتهی گرم برای من که صبحم را بدون قهوه شروع کردهبودم کافی بود تا دوباره لود شوم.کتابم را درآوردم تا حواسم از نبودنت ، از جلوی من ننشستنت ، تا حواسم از با من نبودنت پرت شود. برایت عکس میگیرم و همان موقع چشمهایم خیس از اشک میشود.سعیمیکنم همهچیز را کنترل کنم تا آن مرد سیگار به دست میزکناری توجهش به گریههای بیموقع من پرت نشود. یک قلپ قهوه و یک صفحه کتاب و رجبهرج تنهایی.با اینچیزها سرم را گرم میکنم و تنهایی دور دریاچه را قدم میزنم.جای خالیات توی ذوقم میزند و هیچکاری از من برنمیاید.
فقط آ میتواند یخ محکم تنهاییم را آب کند و مرا از نبودنت بگیرد. آ میتواند این روزهایم را معجزه کند تا همهچیز را بهتر درک کنم. خستهتر از آنم که به رفتن فکر کنم.گاهی وقتها احساس میکنم نباید به رفتن فکر میکردیم.نباید رویایش را در دلمان پرورش میدادیم.باید زودتر از اینها دست به کار میشدیم و میجنگیدیم. انگار باید این همه آدم میمردند و ما بیدار میشدیم و به خودمان میآمدیم. برای برگشتن به عقب ، خیلی جلو رفتهایم و این خودش تمام امید این روزهای سرد و خاکستری من است.
راستی روزهای بارانی و پاییزی شروع شدهاند و من قلبم را لای برگ نارنجی رنگی میگذارم و در صندوق پستی تمام نامههایم که به مقصد تو نوشته شدهاند میاندازم. قلبم نشانهی ارادت و عشقی است که به تو و این نامههای کمرمق دارم.اینجا نوشتن، تمام سنگینی سرم را خوب میکند و توانم را دوباره به من بازمیگرداند. اینجا را برای همین چیزها ساخته بودم دیگر؛برای روزهای مبادا ...همچون ماْمنی پر از کلمات، که روی زخمهای روحم پوستهای جدید میشوند.
امی تنها پر از جریان زندگی