نکند رخنه کند در دل ایمانم شک
لئوی عزیز
آخرین دوشنبه سال است؛ امروز کارآموز دارم و بعد دو روز بعدی را مرخصی گرفتهام از کار کردن، تا کمی به زندگی هم برسم. میم حالا حالش خیلی بهتر است و من با این اتفاق بزرگ ، فهمیدم که نمیتوانم بیخدا باشم.همیشه نشانهای بوده که مرا دوباره به مسیر همیشگیام برگرداند. میم باعث نوسانات باور در من شده بود و من انگار که فراموش کرده بودم که زندگی تنفسی کوتاه میان دو غم است. حالا سپاسگزارم و دارم رابطهی آسیبدیدهام را ترمیم میکنم.خوبی این اتفاقات برای من این بود که فهمیدم نمیتوانم برای همیشه نخ بادبادک ایمانم را رها کنم.هرچند که حالا چیزی جز یک خدای بزرگ و مهربان که از قضا گاهی ساکت و بی واکنش هم هست در قسمت باورهایم وجود ندارد. اگر شک نمیکردم به تمام اینچیزها ، غیرطبیعی بود.من که خوب بلدم همهچیز را توجیه کنم.من که خوب فلسفه بافی میکنم. حالا یک خوشحالی و رهایی را بعد از مدتها دارم تجربه میکنم.توی مترو نشستهام و چشمهایم بهرغم همیشه ، دارند میخندند. تا پایان سال ، باز هم برایت خواهم نوشت.
امی در متروها