بالهای تازه درآمدهام
لئوی عزیز
وقتی تعلقت نسبت به جایی از بین برود ، خیلی رها میشوی.این را من میگویم کسی که از شغل فعلیش استعفا میدهد و بهتر از پیش بلد است زندگی را پیش ببرد.حالا تنهایی بین خطوط مترو این طرف و آن طرف میروم تا راه خانه به من برسد.با این سرماخوردگی عجیبی که نمیدانم از کجا پیدا شد ، بهتر از این نمیشوم. قلبم را اینجا نمیگذارم؛ حتا قسمت کوچکی از آن هم به اینجا تعلق نمیگیرد. یادم نمیرود که حالا توی شرکت همه با من بدند.بخاطر بلندپروازیهایم.بالهایم را دیدهاند و از من گلهمند شدهاند که چرا روی زمین راه نمیروم. از این بیعدالتیها اصلا نمیدانم کجا باید بروم و کجا مناسب من است. کاش کسی دستم را میگرفت و من را دقیقا همانجایی میگذاشت که زندگی را بیشتر از هرجای دیگری میفهمم.تمام خواستهی امی ِالان همین است؛ زندگی را بهتر از بقیه فهمیدن و خوشحال بودن در لحظه. برایش دارم تلاش میکنم و هرلحظه را قدردانم.کاش آ بود و مرا طوری بغل میکرد که تمام صداهای مغزم از بین میرفت.آخر آ صداهای مغز مرا در سکوت ماشین میشنود و اینطور وقتها حرفها را از زبانم به زور بیرون میکشد و یا سرم را ماساژ میدهد تا کمی آرام شوم. بعد زل میزند به من و میگوید خیلی دیوانهتر از تمام دیوانههایی هستم که دیدهاست و من این را به حساب تعریف میگذارم و از این جمله زیادی راضیم. دلم حالا برای آ هم تنگ است که حالا توی جنگلها کمپ کرده و یک هفته شدهاست که بدون آنتن و بیخبر از من میگذراند. اما من حتا در دلتنگ بودن و منتظر آدمها ماندن هم حرفهای هستم. فقط توی پیدا کردن علاقههایم ناشی هستم.که آن هم تازه اولش هست.
امی با بالهایش