و هر لحظه تعبیری می گردد از فردایی بی پایان
لئوی عزیز
اگر از پس سالهای گذشتهی زندگی ، وقتی که هنوز هم خیالبافی کوچک بودم که همهچیز را روی سقف سفید اتاقش متصور میشد، آنوقتها اگر به الان خودم نگاه میکردم حتما هیجانزده میشدم از تمام این روزهایی که شلوغیشان وقتم را پر کرده و شبها مثل جنازهای متحرک مرا میاندازد.دیروز ماموریت کاریام برای بازرسی به اشتهارد پر بود از تجربههای جدیدی که تا الان نداشتم.چندتا کارخانهی بزرگ را بازدید کردم و فهمیدهام چقدر هنوز هم هیچچیز نمیدانم.هنوز هم ارتباط برقرار کردن با آدمهای جدید خیلی سخت است.ولی باز هم خیلی خوب شدهام.خوب شدهام که اینجام.چقدر خوب که اینجام.از همهچیز این زندگی راضیام.درست مانند رویاهایم ، میخواستم کارهای زیادی انجام دهم و انگار حالا وقتش است.اما وقت خیال کردن ندارم. بدن خسته از کیلومترها راه را امروز به سختی بیدارش کردهام و با اولین روز دورهی قرمز رنگ هفتهام به سرکار میبرم.اسپاتیفایام باز نمیشود و فقط به موزیک بیکلام توی گوشیام اکتفا میکنم.امروز در آزمایشگاه تنهام و این برای من که دیروز آدمهای زیادی را دیدهام باعث تسکین است.میتوانم انرژی گرفته شدهام را با تنهایی هشت ساعتهام به دست بیاورم. دارم به رویاهایم فکر میکنم و هیچکس دیگری نمیتواند به خوبی من از پس آنها بربیاید.پس از مدتها چه روزهای خوبی لئو... چه روزهایی!
امی در لحظه