زمانی دیگر
لئوی عزیز
اوضاع شرکت روبهراه است.رابطهام با آدمها در معمولیترین حالت خودش است.میم بیمارستان بستریست و هنوز عملش نکردهاند.دیروز بعد از ملاقات میم با مامان توی بازار تجریش زیر باران و هوای مهگرفتهی آنجا قدم میزدیم و من بهترین حسها را در نامناسبترین زمان ممکن احساس میکردم.باید خوشحالیهایم را نگه دارم تا زمان مناسبش.حق من نیست که زندگی را اکثر اوقات خوشحال _ وقتی میگویم خوشحال یعنی با تمام وجود و بدون هیچ دغدغه و فکری _ باشم.باید این اندوه را سپری کنم تا به قسمتهای خوبش هم برسم. مشغول لینکدین درست کردن هستم.مشغولیات جزئیم را نگه داشتهام تا سرم گرم فعالیتهایی باشد که حداقل پیشرفتی برایم رقم بزنند.قلبم توی سینهام نیست.و اگر مغزم را بشکافند مدام فکر و خیال است که درهم گره خورده. چرا باید سرنوشت من اینطور آشفته باشد؟ چرا میم نباید طعم خوشبختی را برای یک مدت خیلی طولانی بچشد؟ چرا بابا ناگهان در خودش فرو میرود؟ چرا مامان با نگرانیهایش برای میم ، گاهی مرا نمیبیند؟چرا هیچ چیز برایمان خوب پیش نرفت ؟ کجای زندگی را اشتباه آمدیم؟؟ کجای دنیا را گرفتهبودیم مگر که چشم دیدن خانوادهی کوچک شادمان را نداشت؟!... کاش واقعا خدایی در آسمان باشد و ببیند چقدر دلگیرم و چقدر سوال برایم وجود دارد. کاش بخوابم و ده زندگی دیگر بیدار شوم؛ زمانی مناسب برای تمام خوشحالیهای کوچکم.
امی دلگیر