از کتابها
«آوازهای کوچکی برای ماه» ، کتابی که در روزهای شیرین دانشگاه ، از نشر ثالث عزیز آن روزها خریدمش را در دست دارم.نامههای پیوستهی دو نویسنده که گاهی جذابند و گاهی کسلکننده.برای همین به صورت موازی با یک کتاب دیگر پیش میبرمش.به تازگی «مرگ ایوان ایلیچ» را به پایان رساندهام.کتابی با عطف کوچک؛ اما داستانی که _برای من ، بنابر شرایطی که در آن هستم_ میدانم مدتها ذهنم را درگیر خواهد کرد.من مدام به تقلای ایوانایلیچ بیچاره فکر میکنم که برای مریضیاش ، زمانی که در بستر بیماری بود دائما دنبال چرا میگشت. چرا من بیمارم؟چرا من این همه سختی و درد را باید متحمل شوم؟ چرا بقیه به زندگی خودشان ادامه میدهند و من نمیتوانم؟چرا من؟؟ و در صفحات آخر کتاب جرقه زدهشد. با خودش فکر کرد که نکند این همه مدت را به صورت شایستهای زندگی نکرده!؟! در اینجای داستان خواستم بلند شوم و ایستاده برای تولستوی کف بزنم.زیرا طوری فکرت را وامی دارد که اگر تا الان فکر کردهای که خیلی آدم محترم و مهربان و بیآزاری بودهای بهتر است برگردی و دوباره فکر کنی. بهتر است هر ثانیه در مواجهه با آدمها به خودت شک کنی. برای این شکهای حیاتی در زندگی ، از خواندن این کتاب خیلی لذت بردهام. کتاب بعدیام احتمالا موراکامی باشد.نویسندهی موردعلاقهام که همیشه این موقع از سال ، سراغش میروم تا ذهنم را آرام کند. تا توی شلوغیها و انبوه کارهایم ، چیزی داشته باشم تا بتوانم به آن پناه ببرم.چیزی که قلبم بخاطرش تندتر بتپد.