من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

و بغض‌های مدام تمام‌نشدنی

دوشنبه, ۷ خرداد ۱۴۰۳، ۱۲:۰۹ ق.ظ

توی خانه خوابیده.چند روز از شیمی‌درمانیش گذشته. مدام حالش بدتر می‌شود. بیمارستان فقط مورفین می‌زند.خودم دست به کار می‌شوم.دهانش زخم شده.برایش لیدوکایین و سرم شست‌شو وچند چیز دیگر را ترکیب می‌کنم.از تحویزهای خودم می‌ترسم.از هرچیزی که احتمال خطر برایش داشته‌باشد می‌ترسم.اما دکترها کاری نمی‌کنند.زخم‌هایش تا شب بدتر شده.داد می‌زند.ناله‌هایش بلندتر می‌شود.بغض می‌کنم.بغضی که آخرش می‌شکند.توی اتاق گریه‌ام شدیدتر می‌شود.صدایم را با شال خفه می‌کنم که نشنود.که یک‌وقت احساس نکند اوضاع خیلی بد است. اما اوضاع خیلی بد بود.همه میروند بیمارستان.من در خانه می‌مانم و چهار ساعت به گریه‌کردنم ادامه می‌دهم.بستریش می‌کنند.مامان می‌گوید تو روحیه‌ات مناسب بیمارستان نیست.راست می‌گوید.

 

 

شب است.امشب من همراهش توی بیمارستان هستم.تخت کم‌عرضم درست کنار تختش قرار گرفته.توی تاریک و روشن اتاق صورتش را میبینم که خواب است. با دهان نیمه‌بازش. با کک‌ومک‌هایی که قبلا نبوده‌اند.با حلقه‌ی بزرگ دور چشم‌هایش.با خشکی‌های دور لبش.بغض کرده‌ام.پشتم را می‌کنم و قطره‌های اشک پایین می‌آیند.قلبم برایش کنده‌می‌شود.

 

 

مرخصش کرده‌اند.اما دوباره حالش بد است.توی درمانگاه آنقدر حالش بد است که همه مریض‌های قبل از ما نوبتشان را به ما می‌دهند. می‌گویم «مریض اورژانسی‌است.»همه‌ی نگاه‌ها سنگین است.خانم روی صندلی می‌آید کمکم کند و زیر بغلش را می‌گیرد.توی اتاق دکتر دوباره بغض می‌کنم.خیلی شدید بغض می‌کنم.لبم می‌لرزد.دکتر به من نگاهی می‌اندازد و پس از بررسی وضعیتش به من می‌گوید چون خواهرش هستم باید مرتب حواسم به چکاپ‌های خودم باشد.اما من اصلا حواسم به هیچ‌چیز نیست جز نگاه‌های آرام و بی‌قرار میم.

 

 

چشم‌های زرد با مویرگ‌های قرمزش که بخاطر تمام دردهایی‌ست که در این ده روز کشیده‌است را با بغضی که می‌دانم همیشه توی صدایش پنهان کرده به من می‌دوزد.به او می‌گویم تا فردا خوب شو

به من می‌گوید اگر نبودی نمی‌توانستم زنده بمانم

حالا من باید بغضم را زیر لبخندم ، زیر فشار آرام دستم مخفی‌اش کنم.قلبم جراحت بزرگی برمیدارد.حواسم به این‌روزها تا ابد می‌ماند.این روزها که سختی‌شان قرار نبود اینطور سرکننده باشد. درد این‌روزها استخوان‌هایم را می‌تواند خرد کند.اما هرجور شده خودم را می‌کشانم بخاطر میم.تا زودتر دوباره سرپا شود. شاید تا آن‌وقت بتوانم بغض‌هایم را قورت دهم و دیگر چیزی راه نفسم را بند نیاورد.

 

​​​​​​

برای میم کوچکم که قلبم برایش تکه‌تکه‌ترین است؛ کاش جایمان تغییر می‌کرد.

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳/۰۳/۰۷