در جستوجوی شادیهای ساده زندگی
لئوی عزیز
شاید اشکال از ذهنیت من باشد که اینطور انتظار دارم از زندگی و از آدمهایی که اصطکاک حضورشان گاهی میتواند دلخورم کنند از رابطه.اول از همه ، اینطور برایت خلاصه میکنم درد و غم این چند روز گذشتهرا ؛ تولد میم بود اما میم را در بیمارستان بستری کردهبودیم.من با حال خرابم صبحها را تا شب مقاومت میکردم و شبها با فکرهای پراکندهام به خواب میرفتم.اما بلخره کابوس اینچندوقت تمام شد و میم مرخص شد.پایدار بودن حال میم آنقدر با روحیهی من رابطهاش مستقیم شده که باورم نمیشود.حالا اگر چیزی بخورد و حالش خوب باشد ، اگر آن روز بیشتر پیش ما بشیند و نخوابد ، اگر بیشتر بخندد ، اگر بیشتر حرف بزند و شبیه آدمهای معمولی باشد من میتوانم از خوشحالی این اتفاقات روی ابرها پرواز کنم اما وای به حال آن روزهایی که هیچچیز نمیتوانست بخورد و بعد از هربار بد شدن حالش گریه میکرد. به هرحال این روزهای سخت من ، این چالش پایان پذیری که روزهای آخرش هست ، این همه غم که از ابتدای سال تا حالا دارد کش دار میشود جزئی از زندگی است. دارم یاد میگیرم چطور وسط همهی این ریختوپاشها و سردرگمیها چیزهای خوشحالکننده کوچک پیدا کنم.
فعلا تنها دلخوشیم رابطه برقرار کردن با آدمهای شرکت است. با آدمهایی که شبیه منند و شبیه من نیستند. درگیر بودن و تمام کردن کارهایی که به من سپرده میشود ، نوشتن یک خط دیگر با مربع کنارش توی کاغذ کوچکی که به گیره یادداشتهایم اضافه میشود و در آخر تیک انجامشان را زدن ، برایم لذت زیادی دارد. با خودم فکر میکنم بد نیست اگر امسال را بیشتر از همیشه کار کنم و فقط همین یک بار را خارج از ذهنیتم که میگوید تعادل کار و زندگی را نباید بهم زد ، مشغول باشم.این مشغولیت زیاد شبها را برایم شبیه به مأمن امنم میکند.من که حالا ددلاین همهی کارهایم را گذاشتهام ساعت یازده شب ، طوری از هر لحظهام استفاده میکنم که ثانیهای هم هدر نمیرود.دیسیپلین و برنامهریزیهای فکریام را که از بابا بیشتر به ارث بردهام اینجا به کارم میآید.مدام در تکاپوی بالانس کردن همهچیز هستم.اما از زندگی عشقی و عاطفیام زیادی عقب ماندهام. به آ نمیرسم. وقت حرف زدن با آ را ندارم و برای همین رابطهمان کمرنگ و کمرنگتر میشود.بعد از سه هفته امروز دیدمش.برایم کتاب میخرد.یک عالمه سیگار میکشد.دستم را محکم در دستش میگیرد و قلبم را گرم میکند. خب حالا فکر میکنم برای شروع این هفته انگیزهام بیشتر شدهاست.عشق معجزات زیادی برای من میکند اما من فراموشکارم و گاهی همهچیز یادم میرود.تنها در جبران تمام اینچیزها میتوانم ممنون باشم از سرنوشت و تقدیری که اینطور رقم خوردهاست.من برای همهچیز این زندگی سپاسگزار ماندهام ؛ هنوز و احتمالا همیشه.
امی پس از یک موج از سرگذراندهی دیگر