طعم گس چای همراه با اشعههای بیرمق آفتاب
لئوی عزیز
گزگز پاهایم زمانی که شیب کوچههای پیچاپیچ شهر را بالا میروم ، زمانی که بدوبدو خودم را به قطار پنج و سی دقیقه و از آن طرف شش میرسانم ، زمانی که لابهلای جمعیت دست خود منزوی و گوشهگیرم را میگیرم و با خودم میکشانمش تا گم نشود ، یعنی خیلی بزرگ شدهام.تو که میدانی چقدر از این پروسهی طولانی و تدریجی اما ناگهانی بزرگ شدن متنفرم.حالا چرا دارم ادای آدمبزرگها را درمیآورم؟؟دارم شبیهشان میشوم.اما نه.من توی سرم با خودم حرف میزنم.توی سرم با خودم مسابقه میگذارم.قرار است بدوبدو بروم خانه تا کمی زودتر لیوان بزرگم را پر از مزهی چای گس کنم و توی نور زرد رنگ و کمرنگ اتاق بنشینم . میدوم تا بیشتر خانه باشم.تا خودم را برای شب نشینیهای تکنفرهام زودتر آماده کنم.حالا که پاییز نزدیک است دلم میخواهد اینچیزها را بیشتر احساس کنم.سرم طبق معمول بالاست.دنبال تکامل ماه در گوشهبهگوشهی آسمان میگردم.و در نهایت زمانی که از در مترو بیرون میآیم بالای آن ساختمان بلند میبینمش.بهت گفته بودم چقدر آسمانهای پاییز را دوست دارم؟رنگ و حسش با همه آسمانهای دیگر فرق دارد.حالا برای خودم دلخوشی جمع میکنم.دلخوشیهای ریز و درشت.توی شرکت با هیچکس دوست نیستم.آدمهایش رهگذرند.هیچکدام به درد دوستی مدام نمیخورند.هنوز هم مشکلم این است که دوستهای کمی دارم.مشکلات زیادی دارم که با آنها دستو پنجه نرم میکنم.حملشان میکنم و طاقتشان میآورم.دردهای فراوانتر زیادی دارم.از کابوسهای هرشبم میگویم.کابوسهایی که شبی چندتا به من حملهور میشوند.و صبحها با تنی زخمی راهیام میکنند.چه قدر بیهوده زندگی میکنم.چقدر امیدوارانه در این نمودار که شیبش زیادی منفی است جا خوش کردهام.یک نفر ، یک امید تازهی بینهایت ، یک اتفاق ، به چیزی فراتر از روزمرگی نیاز دارم.
گفته بودم که عاشق اشعههای بیرمق خورشید در پاییزم؟این چیزها را فقط به تو میگویم.حالا برای گفتن این چیزها خیلی شب است.باید دوباره پلکهایم را ببندم.دارم به کابوسها نزدیک میشوم.کاش دستهایت اینجا بود و به وقت این رعدوبرقهای شبانه دورم حلقه میگشت.بوی باران خاک خورده توی مشامم میپیچد.سپاسگزارم؛ حتا میتوانم بخوابم از این زندگی که اینقدر گم است و پیداست ، دیگر بیدار نشوم.مرا برای بعدا صدا بزن.حالا خیلی دیر است برای این مهملات.خیلی دیر...
امی در حال دویدن برای قدری زندگی