من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر

کلمات من ، اینجا در سیاره‌ای دیگر

دیوانه باش و دیوانه‌وار زندگی کن

شنبه, ۳۱ شهریور ۱۴۰۳، ۰۹:۳۱ ب.ظ

لئوی عزیز

یک روز شاید تمام این روزها یادم برود.سخت‌گذشتن‌ها ، بی‌وقفه ادامه‌دادن‌ها ،تاب آوردن‌ و صبوری‌ها.حتما یادم می‌رود گاهی چقدر بی‌دفاع می‌شدم و جلوی گریه‌هایم را دیگر نمی‌توانستم بگیرم.باید یادم برود وقت‌هایی را که استخوان‌های قفسه‌سینه‌ام فشار می‌آورد ، زندگی فشار می‌آورد و سقف جهان برایم کوتاه می‌شد.این روزها بلخره می‌گذرند.هرطور شده خودم را سالم به روزهای بعدتر می‌رسانم.دارم می‌دوم با این‌پاهای بی‌جان.دارم با تمام توان مسیر را طی می‌کنم.(آخر اینجای مسیر را دوست ندارم اصلا) یعنی یادم می‌رود تابستان امسال میم از اواخر اردیبهشت تا حالا خانه‌ی ما مانده‌بود و ما وسط‌ نگرانی‌ها و غصه‌هایمان بخاطر شرایط وخیمش ،یادمان می‌افتاد کمی هم زندگی کنیم..؟!باید این‌ها یادم برود و زندگی را از یک‌جای دیگر شروع کنم.این خاطرات بد از من ، منی دیگر ساخته‌اند.

همیشه طور دیگری بود.این نامه‌های آخر تابستان را می‌گویم.آنقدر ذوق‌زده بودم برای پاییز... کتابم را تمام می‌کردم.پناهگاه را مرتب می‌کردم.مدیتیشن‌ها و روتختی‌های تمیز ، گلدان‌هایم را دستمال می‌کشیدم...سرم را خلوت می‌کردم و جلوی آینه به امی خوشحال و ذوق‌کرده می‌گفتم «قرار است پاییز امسال را بترکونی!»...اما حالا ...خب حالا همه‌چیز فرق کرده‌است.من امی جدیدی هستم با شرایطی متفاوت از دیگر آدم‌ها .میم هفته‌ی گذشته آخرین جلسه‌ی شیمی درمانی‌اش را گذراند.من در سرکار جدیدم دچار موقعیت‌های سردرگم ‌کننده‌ای شده‌ام که فکرش را نمی‌کردم ...همه‌چیز با پنج شش سال گذشته فرق‌کرده.تایک کتاب خواندن‌هایم محدود شده است به متروها و متروها انقدر شلوغند که می‌توانم فقط نیم‌ساعت اول را کتاب بخوانم.پس کتابی ندارم که بتوانم تمامش کنم.(آخر عادت داشتم تا روز آخر تابستان کتابم را تمام کنم و شروع پاییز را با کتابی جدید آغاز کنم) . یک گلدان کوچک بیشتر در اتاقم نیست و بخاطر برنامه‌ی دیروز کوهنوردی با آ ، کمی پناهگاه شلوغ است.بخاطر صخره‌نوردی‌های ترسناک و به خیر گذشته‌ی دیروز، از بدن‌درد نمی‌توانم تمرینم را انجام دهم و فقط بیست دقیقه آن را تاب می‌آورم. در کل کارهایم نصفه مانده و از شرایط هرساله توانستم تنها پنجره را باز کنم؛ کمی قهوه آسیاب کنم(دم کنم)...روی قالیچه‌ی پشمالوی جلوی پنجره بنشینم و عودم را کمی روشن کنم.مدیتیشن چند دقیقه‌ای برایم کافیست تا دوباره همه‌چیز به حالت خودش برگردد.صدای شهر ، تاریکی روز ، مزه‌ی تلخ قهوه‌ی زیر زبانم _آخ تابستان عزیزم متاسفم که این را می‌گویم اما تو هم همینقدر تلخ بودی_ ، سرم باید خالی شود.از این کوفتگی‌ها و درد توی استخوان‌هایم ، کمال لذت را می‌برم.صدای پاییز می‌آید.دست‌هایم یخ کرده‌اند.از‌ همه‌چیز سپاس‌گزارم و هیچ‌چیز حقیقتا باب‌میلم پیش نمی‌رود.دلگرمی بزرگ‌تری می‌خواهم.زندگی‌ عزیز... همیشه به دنبال معنای واقعیت هستم ... دلم می‌خواهد این پاییز را «زندگی‌»تر کنم ؛با پیاده‌روی‌های بعد از سرکار ....با این تنهایی خیلی مشهود در روزهایم.... با این بی‌خیالی‌هایی که جدیدا بلد شدمشان احتمالا بهتر بتوانم. فقط کمی دیوانگی بیشتری می‌طلبد زندگی.آنقدر عاقل شده‌ام این چندوقت که نمی‌گذرد.باید دیوانه باشی تا از همه‌چیز دردت نگیرد.نمی‌دانم دقیقا؛ دیوانگی یا پوست‌کلفتی؟! هرچه هست راز زندگی همین است.زندگی با مغزی که مه‌آلود است و قلبی که دیوانه‌وار تصمیم میگیرد.یادت می‌آید قبلا‌ها می‌گفتم می‌خواهم خوب باشم و خوب زندگی کنم؟! حالا حرفم را پس میگیرم.می‌خواهم دیوانه باشم و دیوانه‌وار زندگی کنم.

 

امی‌ای که تصمیم می‌گیرد دیوانگی کند

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۶/۳۱