برای به یاد آوردن لحظات سادهی معمولی
تا ساعت شش ماندهای شرکت.همه رفتهبودند.مانده بودی تا تست شش ساعتهات را برداری.بعد که تمام شده بود همانطور نشستهبودی و دلت نمیخواست برگردی خانه.بیشتر از هرکس دیگری امروز اینور و آنور کردهبودی.هنوز به محیط عادت نکردهای.هنوز جا نیفتادهای و هنوز خیلی مانده که خودت را به آقای دکتر ،پیرمرد سختگیر ثابت کنی.خستهای از آدمها.حالا هوا تاریک است... توی اسنپ چرت میزنی.ناگهان قطرههای خیس باران رویت ریخته میشود.توی ترافیک پارکوی با رانندهای که بسیار جدی و ساکت است و هیچ صدایی از ضبط ماشینش پخش نمیشود نشستهای.باران محکم به سقف میخورد و سمفونی زیبایی میسازد.نور قرمز رنگ ماشینها ، تاریکی شب ، سکوتی که شکسته نمیشود با کلمه ، برایت بهترین تراپی این چندوقت است.یادت میرود چند دقیقه قبلش حرصت گرفته بود از ناآشنابودن راننده با مسیر.حالا داری لذت میبری.ساعت هفت است.تو هنوز توی ترافیک ماندهای.چه شب به یادماندنی دلچسبی پس از این همه تنشهای روحی اخیر....چه شب خوبی.لطفا امشب را یادت بماند.💫