حالا ریشهات زده جوونه ، حالا پاییز پیشرومونه
لئوی عزیز
از صبحهایی که گذشتند خوشم میآمد.با اسنپ توی ترافیک نیایشها و صدرها میماندم؛ به آسمانی نگاه میکردم که حرکت صعودی خورشید را میتوانستم ببینم در لای ابرهای تیرهی هوای ابری بارانی تهران.دفترچه کوچکم را از کیفم درمیآوردم و شروع به نوشتن دورهی جدید سپاسگزاریهایم می کردم.آنجا که ترافیک میشد مسلما خوشخط تر میشدم.مثل حالا که نشستهام توی ماشینی که باد ملایم بخاریاش توی صورتم میزند و میتوانم بخوابم همینجا.قبلتر هم سپاسگزار بودم اما خانم دکتر باعث شد دوباره برگردم به همان دورهی سابق و از نو ادامه دهم و هیچوقت تمامش نکنم.با قلبم چیزی را حس کنم که وجود ندارد.که بشود ایمان.که بشود یقین.پس این روزها حالم بهتر از این نمیشود.هرچند که تا ساعت ۷ شرکت میمانم تا فکرهایم ، میز شلوغ از برگههایم و کارهای تمامنشدهی توی ذهنم را انجام دهم.باز با خستگی، انگشت اتمام کارم را میزنم اما خستگیام خوشایند است.از خودم و این روند تدریجی تکراری ، از همهچیز که میلیمتر به میلیمتر بهتر میشود راضیام.از صدای Ghostly Kisses ها و کینگرامهای توی گوشم در مسیر رفتوآمدهای پرجمعیت.باورت نمیشود چه روزهایی منتظر احساسکردن همچین حسی بودم.حالا پاییز برایم لذتبخشتر است.دنیا جای زیباتری است و شاید واقعا همان جمله همیشگی راست باشد؛ «زندگی صدسال اولش سخت میگذرد» ؛ پس بگذار چیزهای دیگر مهم نباشند.
امی در ترافیکهای دوستداشتنی صبحگاهی